-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 فروردینماه سال 1388 20:13
از میون خار و خاشاک گذشته لگد خورده بیرون میاد...و منو تو ضعف و در هم شکستگی ام پیدا می کنه...و منو به خودش فرا می خونه...که بیا...اگه به اون خونه رات ندادن...اینجا همیشه جات هست...همه خاطرات و بار احساسات حقیرمو به دوش کشیده و باز منو به دوش اش فرا می خونه...تا بریم...منو ببره از این بیغوله...از امشب...و اگه ۲۴ ساعت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1385 10:57
مدتیه اینجام: www.lighthouse.blogfa.com
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 17:59
فردا روز موعوده..وقتش رسیده..فردا همه چی معلوم می شه...و مستقل از نتیجه اش...مستقل از اتفاقی که فردا میوفته این آخرین پسته... یک سال گذشت...و راستشو بخوای...افتضاح بود...خیلی افتضاح..اما گذشت..باز قد کشیدم و از درجه ی دیوار بالاتر رفتم..و می دونی..اثراتش باقی موند...اسکار خودزنی ها......بوی تعفنش...روحم که فقط تو شیشه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:04
قسم به همه چیزا توی این نیم گذر... مشکل نفهمی نیست..این پوسته پوسته ها فقط اپیدرم های خشکیده و پلاسیده است..بی روح ..راه درازیه..بریم تا ضایع شیم مگه نه؟ این تنو باز لجن و گه بگیریم...این تیکه پاره های وصله پینه شده را باز پاره کنم و بعد غر به جون آریستا بابا بزنم...ناخدا بادبانا را جمع کن..لنگرو بنداز..که این کشتی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 بهمنماه سال 1384 00:08
این از اون گاهی هاست...از اون عدم قطعیتا..از اون وقتا که احمقانه با ضرب و زور می خوای خوشبین بمونی...از دور که بهش نیگا کنی عجیب مسخره است... Just absurd..too much absurd..اما از نزدیک لعنت...به دورم می پیچه و دنده هامو خورد می کنه...این چیزا اینجور تاب می خورن...ساعت گرد...و پادساعت گرد عذابم می دن..به آخر فصل...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1384 18:06
تا حالاش خیلی سخت نبود...از دو روز دیگه این انتظار واقعا کشنده می شه
-
уныл как уныло смогите быть
شنبه 8 بهمنماه سال 1384 13:45
I am as down as down gets me....as low as low can be...as exhausted as one can be پیش نمی ره...و توی این سکون می پوسم .. ده یازده روز دیگه یه سال تموم می شه...سالی که لنگر خمار این همه سال بود....وقتی که آدم همش می بازه...انقدر که دیگه چیزی واسه باختن نداره...و باز می بازه... ...........................................
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 02:03
چیه خیلی می ترسی؟ خیلی می ترسوندت؟ خیلی نمی فهمی؟ اصلا واست مهم نیست نه؟ به درک سفلی و اعلی و هر جای کوفتی دیگه اش....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 18:55
damn, the eternity has befallen, torn down and empty, it's now just a hap hazardous moment... my dearest ..think again, watch this lonely soal suffering..look at the grasping gaps and gasps..hear the plea..hear the breath coming out like a siren...spare me...look how I shuffle through the old cards and it always hands...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1384 19:38
بی خوابی توهم زا..فقط بدیش اینه که فردا به تموم ظرفیت مغزیم احتیاج دارم..یه زمانی استاد دژاوو و هالویسینیشن بودم...گم می شدم..حالا فقط وقتی خیلی کلنجار می رم..سراغم میاد..و نیم سانتی متر زیر این لایه مدفونم می کنه..کیسه ی هواییم را بهم می ده تا مطمئن بشه از جیغ و دادم آلکالوز نمی کنم..اما گمونم مهم نیست..تا بود این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 12:38
با این که از همه چیز هم نفرت داریم..همدیگه را تحمل می کنیم..گاهی حتی حرف می زنیم..لبخند می زنیم..هر چند که این خیلی معدودتر از وقتاییه که سر تا پای همدیگه را لجن می گیریم...اما با هم می سازیم..شوخی خیلی کثیفی بود..حتی واسه اون دوره زمونه...گمونم باید دوباره بریم سراغ مسمرالدا..بهش بگیم این سر کلافو بگیر از اول همه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 دیماه سال 1384 22:10
پایینم..پایین ژاکت مهاریم...گندله ی خاطراتمونو دارم شکل می دم..هیچ وقت بهت نگفتم..گمونم هیچ وقت انقدر مکث بزرگی پیش نیومد..می دونی خیلی دلم می خواست بگم «چه مهم؟» ..بگم و عواقبشو بپذیرم...باز مریضیم بالا زده..انقدر که از چشام سر ریز شده..و این لهم می کنه..چون انقدر تموم انرژیمو صرف پریدن وسط این حلقه کردم که یه بار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 دیماه سال 1384 18:22
مطمئنم وقتی این بازی را شروع کردم می دونستم واسه چیه..لاقل قاعده ی بازی را می دونستم..پریدن از روی اون چیزا که لعنت اسمشونم یادم نیست تا به اکسپرس وی برسم و سوار شم..شاید همینا بود..اما وسط بازی گمش کردم..تعقیب کننده ها ازم جلو افتادن و من بازیو به قرطبه باختم...چطور شد که این نخ انقدر نازک شد که بودنش فقط امید شوره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 دیماه سال 1384 21:49
..هی سر دسته این کاغذا را تیربارون کن واسم ... این گلوله های خاکستری نیمه جون..رقص دیوانه وار معیوبشون...زندگی پیچ دار و پر..که تهوعش فقط پشت کاهش رفلکسم گیر کرده..ای لعنت حرف از چیه؟ این دری وریا بدهی به کیه؟ دست سردم ترک می خوره.. ذهنم تک بعدی اتساع پیدا می کنه..تک مقوله ی لجن آلودشو باد می کنه..بادبان نزولش می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 دیماه سال 1384 23:11
تو قرطبه واسه همخوابگی فقط کافیه ببازی..اما جلو چشمشون..انقدر که از دلرحمی بشاشن به خودشون...جای گندیه این قرطبه...از بس آدماش رو زانوهاشون سجده رفتن..پاهام زیر میزاشون گیر می کنه..و این آرترالژی کوفتی تا صبح ذوق می زنه..ببین لعنت..یه تف میندازم و تا ته این کثافتو بالا می کشم..گور بابای این نخ ها که هزار جا نه بدتر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 دیماه سال 1384 16:19
این ضجه مخاطب می خواد..هر چی این چرخو می چرخم..باز سر می رسه و سوزنش گیر می کنه..فقط این بند و بساط بزرگتر می شه..و گردش ستایشگرایانه دیرتر به سر می رسه..دیرتر و سنگین تر..و نه عمیق تر..که این قوطی پر شده..و فقط لغزش روی لبه های نا صاف نا منظم می مونه..آدم تو خواستناش خودشو وسط می ذاره..می شوره و به حراج می ذاره..و از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 دیماه سال 1384 19:54
نذرت قبول! باختن؟ این هم از ورق فالت. لاشه ی قربانیت هم از برای خودت. والسلام.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آذرماه سال 1384 21:41
گمونم خیلی عقب موند..شاید از هیپر رفلکسیش باشه..از بس گلوله های نیمه جویده ی نیمه هضم شده را نشخوار کرد..باور داشتن به اینکه توی سطح بالاتر خماریشون دنیا انتلکتوالش را از دست بده..اینجوری عقب افتاد و گرد و خاک این عقب افتادگی را خورد..گمونم چندانم دستش نبود...پیچ و تاب موتاسیون ها بود..احمقا اونایی ان که وقتی زیاد پیچ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1384 23:52
اینم از این..یه سال دیگه هم تکید و تلنبار شد روی بقیه سالها...از چند دقیقه دیگه یه سال دیگه هم باز می شه تا بعدا مچاله روی بقیه تلنبار بشه.. اینم از سالروز تولدم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 23:53
don't bother with the infection this everything has so rotten from within it's so fractured..it's so purulant that it has already collapsed , I was just so ready..damn..I swear I was so ready..so prepared..yet....hum
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 19:53
سر انگشتای زبرمو جا گذاشتم.. پیچ واپیچ و گیر دار..کشون کشون این درخته را دور می زنم.. انگار که روی پوستش دنبال زبریم می گردم.. ---------------------- ..معده امو شستشو دادن..خالیش کردن..حالا با چی پرش می کنن؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 آذرماه سال 1384 16:44
می خوام بگم ..........بعزن ئث..یشئد ئث...اثمح ئث.... و دقیقا منظورم همین باشه... ..صدای آمدنم میاید...میاید تا منو باز ببره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آذرماه سال 1384 21:52
از هر گوشه سرک می کشن.. چشم می دوزن و فرار می کنن...دستم بهشون نمی رسه..نگاه خیره امو تحویلشون می دم و فرار می کنم...سفیدی گر گرفته ی چشمم جذبشون می کنه...می دوم و اونا جیغ کشون دنبالم می دون...آریستا بابا دستی تکون می ده و عبورشونو واسم سوت می زنه...از اون دور صدا می زنم « لعنتی ها..این جاسوسها منو دوره کردن» ... با...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آذرماه سال 1384 12:59
کشیدنش کافیه از جایگاه رفیعت پایین بیا و چله ی این کمونو رها کن قدم که می خوای بزنی دنبال سیگنالهای این گوی شناور بیا unplug it, unplug بذار از بیب بیب فراتر بره...به سکوتش برسه از گوشه ی سوراخ سد مغزی خونیم اشباعم کن قبل از این که سیل راه بیوفته قبل از این که فرصت کنم باز صفحه های پرونده ی کوفتیمو نشونت بدم... قبل از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1384 18:42
سر کلافه ی این دیوانگی را بگیر و بچرخ و بچرخ تا من از بینش بیرون بپرم با باد برم و نیم چرخی بزنم و بالا برم جایی که ریه هام جبابهای حریصی بشن که هوای رقیقو ببلعن جایی که از فشار درونیم بترکم جایی که این هزار برج و باروی دور تکه پاره هام از ترس داد بکشن که قطره های سیاهم روی سر زائرین معبد دیوانگی ام بباره سر کلافه امو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 آذرماه سال 1384 20:37
آخ که سگه نشسته ... که سراغشو که می گیرن بگن «سلام٬ احوالاتت چطوره؟» همین و دیگه حرفی نداشته باشن ... که سرک بکشن به جز اون٬ گاهی پشت پرچینشم نگاه کنن .. گاهی که دم می جنبونه یا روزنامه را از دم در میاره .. پوزه اشو نخارونن به چشاش زل بزنن و بگن «این دفعه تو بگو» .. آخ که سگه نشسته .. .. که فقط روزای به درد بخوریش...
-
Flashback
یکشنبه 6 آذرماه سال 1384 20:28
جمعه، 30 بهمن، 1383 خزعبلات- سومین منتظر هیچی نیستم.. روزهایی که می گذرن...همینطور بیهوده می گذرن...دنبال هم قطار می شن تا هفته ها ٬ ماه ها و سالها را بسازن..بعضی روزها قطار می ایسته تا نفسی تازه کنه و بعد دوباره پوچ تر و سریع تر توی ابدیت ریل های موازی و غیر موازی و متقاطع و غیر مقاطع گم می شه...آخرش می رسه به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 آذرماه سال 1384 19:58
راوی صفحه های رجیستری را ورق زد و گفت «خونه ی ورق رو متقارن ساختم و زیرش آروم٬ گذشتن زوزه ها را تسبیح انداختم دم در فرش قرمز بید خورده پهن کردم تابلوی چاله چوله ها و دست اندازها را خوش آمدید کردم... و موندم با غریبه دوردست.. ..و موندم تا روزی که اوردوز کنم.. تا روزی که کفاره ی زیر جلد زیستنمو داده باشم..»
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 آذرماه سال 1384 19:56
مچاله و جمع و جور٬ خرچ خرچ باز می شم با تموم احترام به قوانین فیزیکی کمرنگ و باریک می شم و با تموم سرعت سینه خیز دور می شم. اینجوری تلگراف می رسه که زیر رسیدش غصه هامو امضا می کنم و انقدر سریع می گذرم که یارو هرگز برام معنی خطچین نقطه ها را نگفت اینجوری داد می زنم که آهای! که واسه ی تو یا اون می شه ... ههی ... و قبل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 18:46
دو صد چند بار. سالی که چنین بگذشت. دو صد چندباره. زخمها قانقاریا شدن. پوست پوست ورق خوردن و کهن شدن. دردشون خماری موج دار بودنم شد. فریاد و آهشون..فرافکنی بودارم. ...می نویسم « دچار دگربارگی شده ام» آریستا بابا لباس گروهبانی به تن٬ دیوارمو متر می کنه می دونم که فردا بعد من می گه « طول جوخه اش از طول دیوارش بیشتر بود»...