گمونم خیلی عقب موند..شاید از هیپر رفلکسیش باشه..از بس گلوله های نیمه جویده ی نیمه هضم شده را نشخوار کرد..باور داشتن به اینکه توی سطح بالاتر خماریشون دنیا انتلکتوالش را از دست بده..اینجوری عقب افتاد و گرد و خاک این عقب افتادگی را خورد..گمونم چندانم دستش نبود...پیچ  و تاب موتاسیون ها بود..احمقا اونایی ان که وقتی زیاد پیچ می خوره مقاومت می کنن..نمی ذارن کارشونو یه سره کنه...از اون حماقت گاه  بیرون می پره...و بوم! سورپرایز..موتاسیونای کوچولو سرش می پرن..و گمونم اینجوری عقب می افته..تکرار توالی های سه تایی کدون هجو مردونگیش به زندگیش پیشروی می کنن...آپ استریم و داون استریم مرگ و زندگیش توالی های سه تایی می شه و عقب می افته..

زبون چروکیده و پر از آبسه اشو در میاره و له له می زنه...آریستا بابا یا هر کوفت و زهر ماری دیگه ای میاد و با برسش خزعبلاتی که بین  دلمه ها گیر کرده را در میاره..سورتشون می کنه و ارائه شون می ده..آسمون غرمبه می شه و پچ پچ ها این یارای قدیمی..مثل قارچا رشد می کنن و درد روماتیسمی اش می شن..بزرگتر می شن و پتکی می شن واسه خوابای آشفته اش..و اون بی خیالشون می شه..از بس ازشون عقب می مونه...خودشو می چپونه تو یه ذره جاش و آب دماغشو بالا می کشه..می شه آخرش همون حیوونه که ماتحتشو می خارونه تا بیکار نباشه...کاسه ی گدایی دستش می گیره و دوره میوفته تا واسه ی عروجش پول جمع کنه..انار هر سالو خشک می کنه و کنارشون می خشکه..چروک می خوره و برگ برگ نازک می شه..و باد مخالف عقبتر می ندازدش...توی هارمونیکاش جیغ می زنه و ملودیک بی صدایی حنجره اشو جلو میندازه تا شاید راه بش بدن..

گمونم خیلی عقب موند..از بس اصرار کرد که این گره  طناب دارشو اندازه کنه...از بس که هی موعظه داشت که واسه ملت بکنه...مونگولیسمش بازوبند نقطه دار زردش شد..عقب موند..و به آخرین کشتی لعنتی که از دانکیرک می رفت نرسید..اما دید که چطور ماه آخر شب رو موج شکنا تلو تلو خورد..مثه همون صدایی که دندوناش وقت افتادن می دادن..عقب موند اما واسه خودش تاسف نخورد..عین یه گه لجباز تو صورت همشون تف کرد و وقتی می خواست بمیره ما تحتشو بهشون نشون داد.. گمونم که نمرد چون باز عقب موند.. جیروس ها را ردیف ردیف اشباع کرد و از نو شروع کرد..قطعات پازلشو گم کرده بود..خرابش کرد و از اول شروع کرد تا باز به ناقصی اش برسه و بیشتر عقب بمونه..شبا هی نشست توی اتاق تدوین افتادنشو از اخر به اول انقدر مرور کرد که برخاستنش شد و اون وقت تیکه پاره های فیلم از یاد رفتگانشو بهش چسبوند.. تا بیشتر عقب بیوفته و غبطه ی عقب افتادنشو عقده ی نفهمیش کنه..دسته ی گرامافونه را انقده بچرخونه که صدای جیغ جیغوی خودشو بین نوتا بشنوه..

گمونم انقده عقب موند که شکایتی نداشته باشه....انقدر که خشتکشو بکشه رو سر همه چیزش...

اینم از این..یه سال دیگه هم تکید و تلنبار شد روی بقیه سالها...از چند دقیقه دیگه یه سال دیگه هم باز می شه تا بعدا مچاله روی بقیه تلنبار بشه..

اینم از سالروز تولدم.

  don't bother with the infection this everything has so rotten from within it's so fractured..it's so purulant that it has already collapsed , I was just so ready..damn..I swear I was so ready..so prepared..yet....hum

سر انگشتای زبرمو جا گذاشتم..

پیچ واپیچ و گیر دار..کشون کشون این درخته را دور می زنم..

انگار که روی پوستش دنبال زبریم می گردم..

----------------------

..معده امو شستشو دادن..خالیش کردن..حالا با چی پرش می کنن؟

می خوام بگم ..........بعزن ئث..یشئد ئث...اثمح ئث.... 

و دقیقا منظورم همین باشه...

..صدای آمدنم میاید...میاید تا منو باز ببره...

از هر گوشه سرک می کشن..

چشم می دوزن و فرار می کنن...دستم بهشون نمی رسه..نگاه خیره امو تحویلشون می دم و فرار می کنم...سفیدی گر گرفته ی چشمم جذبشون می کنه...می دوم و اونا جیغ کشون دنبالم می دون...آریستا بابا دستی تکون می ده و عبورشونو واسم سوت می زنه...از اون دور صدا می زنم « لعنتی ها..این جاسوسها منو دوره کردن» ... با کندیه همیشگیش بلند می شه و می دوه « چاره ای نیست..اینا را بهش برسون»  چرکای کف دستشو بهم می ده تا ببرم...و یه جایی اون پشتها زیر دست و پا می ره..کابوسم فراز و نشیب پیدا می کنه...تلو تلو می خوره و پاره می شه...چشماشون بیرون می پرن و سراسیمه دوره ام می کنن...یواش واسشون لا لایی می گم تا بقیه بیدار نشن...شایعه اش دور می چرخه ..چشماشون برق می زنه و راه میوفتن...و آریستا بابا دوباره از اول زیر دست و پا می ره...ریتمش عجیب آشناست...روحم روی تخت میخکوب می شه و چشما سر می رسن و آنژیوش می کنن...آهنربای بزرگو میارن و از توش خرت و پرتهامو در میارن..و ذوبشون می کنن و سرباز های سربی می سازن..که درختها را می تکونن... از لای درختا جاسوسا نگاهم می کنن...ملامتم می کنن و میوفتن و یکی یکی می میرن..آریستا بابا با گاریش سر می رسه...تلنبارشون می کنه..اونجا کف گاری..روی من که اونجا زیر گه و شاش و تهوع..دارم با انگشتام حسابشونو رسیدگی می کنم..همه بدهکار می شن..اینجوری پیش بره  زود ورشکست می شیم..

چشما سر می رسن و پیاده ام می کنن..چشم بندمو می خوان..تا نبینن کنار دیوار به چه افتضاحی می افتم..ترجیح می دن کسی حقیرانه جلوشون نمیره..جاسوسا از هر گوشه سرک می کشن و جیغ می زنن...و آریستا بابا ملامتشون می کنه..از اون دور برام سوت می زنه که یعنی هوامو داره..و چشما سیم هامو چک می کنن..انقدر ور می رن...که موعدش می رسه و رد می شه..انقدر که اتوبوس گردن شکسته ها می رسه..سری واسم تکون می دن ٬ سوار می شم و راهیم می کنن...

...به قولی خیلی جای غبطه خوردن داره...

توی اتوبوسه ی لعنتی...از هر گوشه اش سرک می کشن..با انگشت نشونم می دن و می گن «این همونه که ....؟» صدای خفه ای می گه « هیس..آره..» ..همه جیغ می کشن...و می ریم...و می ریم ....و می ریم..................

-----------------------------

هی وقت تلف می کنم..دست دست می کنم...

شاید که ورس ها یا حداقل کر های آهنگه را تقریر کنم...

..اما تا به خودم میام..کلیک..تموم می شه

کشیدنش کافیه

از جایگاه رفیعت پایین بیا و چله ی این کمونو رها کن

قدم که می خوای بزنی

دنبال سیگنالهای این گوی شناور بیا

unplug it, unplug

بذار از بیب بیب فراتر بره...به سکوتش برسه

از گوشه ی سوراخ سد مغزی خونیم اشباعم کن

قبل از این که سیل راه بیوفته

قبل از این که فرصت کنم باز صفحه های پرونده ی کوفتیمو نشونت بدم...

قبل از الان..خیلی وقت پیش...خیلی وقت پیش..

-------------------------

هی مرد...

مریضیم...خشکیدیم توی مه گرفتگیمون..

شکوائیه امو دست به دست بچرخون..

بیا دم گوشم نجوا کن..بگو

" the enzymes have decided, thus we shall be"

بگو تا باورت کنم.........

سر کلافه ی این دیوانگی را بگیر

و بچرخ و بچرخ تا من  از بینش بیرون بپرم

با باد برم و نیم چرخی بزنم و بالا برم

جایی که ریه هام جبابهای حریصی بشن که هوای رقیقو ببلعن

جایی که  از فشار درونیم بترکم

جایی که این هزار برج و باروی  دور تکه پاره هام از ترس داد بکشن

که قطره های سیاهم روی سر زائرین معبد دیوانگی ام بباره

سر کلافه امو بگیر

 گره کورهامو دستم بده

و بعد بچرخ

..فشارم بده..

بپیچونم...

تا قطره ی چرکین بودنم بیرون بیاد و جز سیاهی اش بقیه اش بخار بشه. 

........................................

تکه های حصارکشی شده ام زیاد شدند

انقدر که دست به دست هم دادند

و منو دوره کردند.

 

آخ که سگه نشسته...

که سراغشو که می گیرن

بگن «سلام٬ احوالاتت چطوره؟»

همین و دیگه حرفی نداشته باشن...

که سرک بکشن

به جز اون٬

گاهی پشت پرچینشم نگاه کنن

..گاهی که  دم می جنبونه

یا روزنامه را از دم در میاره

..پوزه اشو نخارونن

به چشاش زل بزنن و بگن

«این دفعه تو بگو»

..آخ که سگه  نشسته..

..که فقط روزای به درد بخوریش ماتیلدای عزیز نباشه

هر چند سال یه بار هم روز به درد نخوریش ماتیلدای عزیز باشه.

..که  اون گاهی ها که یادش می ره گاز نگیره را به جای

اون گاهی ها که یادش می مونه فراموش کنن..

..آخ که نشسته...

و انقدر سگ منطقی هست که بدونه

فردا که با گلوله خلاصش کردن..

جای سگیش زیاد خالی نمی مونه..

....

Flashback

جمعه، 30 بهمن، 1383

خزعبلات- سومین

 

 

منتظر هیچی نیستم..

روزهایی که می گذرن...همینطور بیهوده می گذرن...دنبال هم قطار می شن تا هفته ها٬ ماه ها و سالها را بسازن..بعضی روزها قطار می ایسته تا نفسی تازه کنه و بعد دوباره پوچ تر و سریع تر توی ابدیت ریل های موازی و غیر موازی و متقاطع و غیر مقاطع گم می شه...آخرش می رسه به اونجایی که همه ی قطارهای سرگردون آخرش اونجا می رن...خدمت اوراقچی بزرگ ...و بچه های لاستیک غلطان...و شبهای سرد و روزهای آفتاب تفتیده...

...کم کم غصه خوردن ساعت پنج مثل قرص خوردن ساعت هفت صبح می شه یه عادت...درد انقدر همیشگی و حاضر می شه که گم می شه...یه جوری که انگار بدون اونه که یه جای کار می لنگه...می گه ْGABA خوبه...درمونه این سیناپس های جلز ولز کننده ی مغزه...

 

راوی صفحه های رجیستری را ورق زد و گفت

«خونه ی ورق رو متقارن ساختم

و زیرش آروم٬ گذشتن زوزه ها را تسبیح انداختم

دم در فرش قرمز بید خورده پهن کردم

تابلوی چاله چوله ها و دست اندازها را خوش آمدید کردم...

و موندم با غریبه دوردست..

..و موندم تا روزی که اوردوز کنم..

تا روزی که کفاره ی زیر جلد زیستنمو داده باشم..»

 

مچاله و جمع و جور٬ خرچ خرچ باز می شم

 با تموم احترام به قوانین فیزیکی کمرنگ و باریک می شم

و با تموم سرعت سینه خیز دور می شم.

اینجوری تلگراف می رسه که زیر رسیدش غصه هامو امضا می کنم

و انقدر سریع می گذرم

که یارو هرگز برام معنی خطچین نقطه ها را نگفت

اینجوری داد می زنم که آهای!

که  واسه ی تو یا اون می شه ... ههی ...

و قبل از اینکه زار و نزاریمو ببینی

من و اونا و نزاری و بدبختیمون توی واگن شلوغه که مجبوریم توش رو سر هم بشاشیم

گم می شیم...

----------------------------------

وقتی همه ی عمرمو روی خاکای کنار باغچه حک کردم

باید این توقع را هم می داشتم

که گربهه خرابکاریشو اونجا کنه

که یه روزی یه بابایی روش خلط تف کنه

و با جای پاش من و خلطشو و خرابکاری گربهه و زندگیمونو  به هم بفشره

---------------------------------

غبار روب....غبار روب...غبار روب.......