delusionally perfect? huh
I am Saturated with it
this sick satisfaction has filled my every cavity
it has explored me through out
I am left wandering in mid air
with slow pains crouching through me
getting me as high as the tide of my sickness carries me
getting me as low as I am ever
I am a wanderer, prophet of pigs within me 

شکست
و فراگرفته شدم
و دور تا دورم از نفسهای چرکینم خالی شد
هویت خاک گرفته و متعفنم
را به بازوم بستم
تا در کم عمقی ام تقلا کنم
دست و پا زدم
 تظاهر کردم
 خندیدم
 بخشیدم
تلنبار شدم
و کمرنگ عبور کردم

-----خلق می خندند

برای زودتر خلاص شدن
گاوبندی کردم
و لو رفتم
حال بدرقه ی رفتنشان می شوم
با چشمای ورقلمبیده
 التماسهای هق هق وار نفسام
و به هم فشردگی معیوب صورتم
 
-----و خلق می خندند

آخرین چمدان به دست آویزوون صفم
با بند نافی که سر اولین درخت گیر کرده است
و تاب می خورم
نفرین وار صدا می کنم
نخهای اشتباه را می کشم
و عروسک خیمه شب بازی ام
در اخمش گره می خورد

-----و خلق می خندند

دستانم را باز می کنم و می بندم
تلاش می کنم مرده ای باشم
آویزون میون کوچ کلاغها
زیر دندانهایم دندانهایش صدا می کنند
بیدارم می کند
و می مانیم
تا دگر بار

-----و خلق می خندند

تکه های بی ربط
را می چینم و روشنش می کنم
پشتش می شینم و تا اوج یاوه گویی بی ربط می چرخم
هزارپای من
برویم
برو

------

آریستا بابای کهنه را می خوابونم
بساطشو  گرم می کنم
گوشه ای گلوله می شم
و سوراخ این حضورشو  بزرگ می کنم

سرفه می کنه
هیپر کلسیمی اش گیجش کرده
اجزاش به تلق تلق افتادن
اما هنوز حریصه
با دستای لرزون سیاه از دود توتونش
به اطراف دست می کشه
تا اون اندکیو که صاحبه ببلعه
خبر نداره که مردیم

هنوز می شه که احمقایی از ما بیچاره تر
عریضه بیارن خدمت بابا
احمقن٬
عریضه ها را شبهای عود کردن درد مفصلش
می سوزونیم
هنوز احمقایی هستن که از در این تاریکخونه
یواش و بی صدا می گذرن
هنوز
بچه های زردنبوی ترسو
شب وحشتشونو با اون پر می کنن
هنوز می شه که گداز
زندگی نکبتیشون تقدیم کنن
با این حال
از همه خرفت تر خودشه
هنوز غر و لند کنان دستور می ده
می گه خرمن فلانی را بسوزونیم
دختر فلانی را به زور بیاریم
هنوز عصای اربابیشو به کمرم می کوبه
و از زمین ها و درختها و آدمهاش می گه
بدبخت خبر نداره
مرده٬
خبر نداره این تاریک خونه
فقط به اندازه ی فیس و افاده های یه جذامی بسط پیدا می کنه

آخ اگه مغزمونو این عروق مشترک خونرسانی نمی کردن
اونوقت انگشتامو دور گردنش حلقه می کردم
و می گذشتیم

چه می کنمم را می خارانم
و از گوشه کنارهایش سرک می کشم
آنان که کشان کشان من را به سر دیوار بردند
صبر نکردند تا پریدنم را تماشا کنند
این گوشه در آن همه چیز مغلوبه شده
همه چیز بی تقلا به دوران افتاده است
و تنها دریچه٬ گناهان کهنه اند که دیگه نخ نما شده ان
-------------------------------
صفحات را پر می کنم و دور می ریزم
تا با آنها هیولاهای تقلید شده ی ذهنم
را شستشو دهم.

می روم.

اگه بذاری که در هم شکستن روحتو تماشا کنم
تمام راه باریک و پر پیچ و خم را به استقبالت خواهم آمد
به کوبه ی درم که کوبیدی
درون بیا و دنبال بوی عفونت و رد چرک را بگیر
یکی از ورودی های هزار تو را ادامه بده
هر کدوم وحشتناکتر و کثیفتره
منم خودم تو این هزار تو گم شده ام
اما تا جایی که بوی کثافتکاریهای گذشته ام
بینی ام را اشباع نکنه
به استقبالت میام
تا روحت که شکست
از جان شکسته ام برات حرف بزنم
از سازدهنی دروغی و
روح سنگینی که از کار افتاد
تا یه مجسمه ی آهنی به جاش کار بذارن.

چطور می شه نیمه را برگردوند
و بر سرش سوار کرد؟
من با زخمی در سرم
آواز می خونم٬
چرا پادساعت گرد نمی گردی؟
شاید که بین خرت و پرتها سرانجام
شی ء قابل لمسی بود.
------------------------
خار های تابیده ام را بیاورید
وقت رمق بخشی به
میخ های زنگ زده است

پیاده می ره
و زیر لب زمزمه می کنه
« وقتی حرف من نباشه درباره ی منه»
آدمیزادی ٬ موجودی ٬ نفرینی
به وسعت سیاهی سایه اش از دور
به ناشناختگی ضربان قدمهای تندش
و در حسرت مسیر های نیم رفته

صبح تا شب گلهای گلدون٬
گلهای باغچه٬
و کلاغهای دشوار روی دیوار
گذر جاسوسوار شبح گونه٬
زندگی یکنواخت نشسته

و بعد شبهای خفتگی دنیا
قدمهای نزده اشو پرواز می کنه
پشت به نور
در حالیکه از خودش به خودش می گریزه.
------------------
بهش نهیب می زنن
و اون با گردن کجش می گه
«ببخشید که یواش می میریم»
اما انتخاب ساده ای بود
و این مجازات تردیده.

مه سرد خندون اومد
و زمینه را مساعد کرد
تا نقطه های نورانی
به خاطراتم تجاوز کنند

توی شب آخرین یخبندون
من از آنتن رادیویی اون بالا
آویزون شدم
و تاریکی مرا در آغوش کشید
و پرسید:
- « گرمته؟»
- « گرممه پدرسگ»
فرزندان پژه دوره ام کردند
و پرسیدند:
- « گرمته؟»
- «گرممه پدرسگها»
ستاره ی عشوه گر لعنتی چشمکی زد
و پرسید:
- «گرمته؟»
- «گرممه پدرسگ»

اون شب فقط
خاک یخ زده نپرسید٬
چاله ای که کنده بودم
درست به قلبش زده بود.

چند دقیقه ای دیر رسیدی چون تا همین جا بیشتر نمی ریم
از این بهتر نمی شیم
چون از این بدتر هم نداریم
سرانجام به ثبوتم رسیدی
فقط فاصله ات را نگه دار چون خلوص این ثبوت بو می دهد
بوی گند می دهد
سالها دفنش کرده بودند
و حال این نعش بلند شده است
تا ارواح بیگناه را به خاخام پیر محلشان بفروشد
هر چند جمود نعشی اش
او را به گدای سر محله تبدیل کرده است
-----------------------------------
خسته ترین موجود نیمه جهش یافته ی
پنهان شده در دور نمای همو ساپینسی

شرطی شدم
نه از نوع اول یا دوم٬
شرطی بدون شرط
بدون نیاز به تقویت.
سنگ رنسانس دیوانگی ام
را می بینم
چراغ را روشن می کنم٬
و اگر درست آموزشهایم یادم بیاید
به دور خودم می دوم
و دمم را گاز می گیرم

آمفتامین ها را تغلیظ می کنند
و پشت شیشه ی محفظه به دور می ریزند
اینجوری لرزش آغازینم
از نوک پام می لرزه
و تا مفاهیمم را جابجا نکنه دست بر نمی داره
من قدم کوتاهه
و اینجا سقف نداره
اینجوری
قطرات آب
از اون بالا شتاب می گیرن
و به قطرات اشک کف جمجه ام می پیوندن
اینجوری
وقتی تاب می خوریم
دریازده می شیم
و شرطی شدنمونو بالا میاریم.

خدای شکلاتی را خوردم
و به تاوانش روزی
خدایان عبا بر دوش
عصا زیر بغل
به دورم جمع شدند
پیشانی ام را شکفتند
خدای خونین خرد را در آوردند
عصایش را زیر بغلش زدند
و تولدش را جشن گرفتند.

فرزند حرامزاده ی من
بهترین روزش را کادوپیچ  به من تقدیم کرد
و مجبورم کرد تا با کاغذ کادوی مجللش
روزش را بجوم
گوشه های نرمش را بمکم
و خرد خرد تکه هایش را ببلعم
حرامزاده ٬برای حسن ختام
خورشید غروبش را بر سرم خرد کرد
و ذراتشو با تیله های دوستاش عوض کرد

حال ای خدای چروکیده دست از سرم بردار
موازنه ی این گوشه ی جهنم را بر هم می زنی
مغزم را اگر می خواهی
دقایقی دیر آمده ای٬
قلبم را اگر می خواهی
هنوز روی پیشگاه آزتکها می تپد
زندگی ام را اگر می خواهی
سراغش را از فرزند حرامزاده ام بگیر
برو و مرا با این موازنه تنها بگذار.

وقتی که مطمئن شدی توی پیله ام خفه شدم

این تکه ها را خورد کن
و بغلم بچین٬ بذار تا با بدفرم ترینشون هارمونی داشته باشم
برای تشکر
دستانم را باز می کنم
صورتم را سیاه می کنم
و می چرخیم.

شبا به مورچه هام شکر بده
تا یادی کنن و بخوابن
و الا میان بالای سرم
و فیس فیس می کنن
منو فرا می گیرن
یا شاید فرادست می کشن
اونوقته که
وحشت سیاهمو رنگ بزنن و
سقف خونه شون کنن٬
ته مایه های شعورمو تخمیر بکنن
و باهاش مست کنن

به عفونت زاییم که رسیدی
التماس دستهای آماسیده ام را
برگردون و توی قلبم فرو کن
و الا جنون جهش یافته ام بهم بر می گرده
اونوقت باز منو با ژاکت مهاری دفن خواهند کرد

وقتی مطمئن شدی توی پیله ام مردم
با دری وری های کف کرده ام بندازش توی آب متعفن
تا جلز و ولز کنم
و اونوقت نفس راحتی بکش.
-------------------------
سرکوبی بر جسم شیشه ای.

این نوستالژیا بالا و پایین می پره
ردیفها را می شمره
سر چندمین سوراخ دیوار متوقف می شه
اشاره می کنه
و می گه اینجا برای توست
بتمرگ و جزیی از این بنای فروریخته ای
که خودت ساختی باش

چشماشو ریز می کنه
و بدخواهانه بهم چشم می دوزه
بهم می گه
خورشید تو تزلزلش مونده
لعنتی برو تو..برو تو دیگه

می رم و اون درپوشو می ذاره
-----------------------------
ملانخولیا برای
تصاویر نیمه عریان خدا

شانه ام را تکان می دهد
و می گوید بوی گناه می دهی
شانه اش را تکان می دهم
و می گویم: باز عینکت را فراموش کردی؟
باز گوشه های مغزت را چین انداختی؟
نزدیکتر بیا و عدسی چشمت را محدبتر کن٬

من سراپا گناهم
فرزند گناهم
تکانم که بدهی گناهانم جیغ می کشند

شرمندگی اش را کول می کند
خشمش را می گذارد تا بزرگش کنم
پشت به من می کند و می رود

از دور فریاد می کنم
اینجا بلع گاه است٬
دانش متعفن با حجم زیاد دارند
نفرت کهنه ی هفت ساله
و تلاطم پیوسته ی مرگ آور دارند
و مشتری ها چه حریصند
آنها که کمتر دارند بیشتر می بلعند
اونوقته که شکمهاشون باد می کنه
 و آنها را حراج می کنند
پس از آنها هم دارند

برایش نامه می نویسم
این کلاژ که می بینی
الان مرده٬
خستگی اش قلنبه شد
و چون خجالت می کشید
اونو کنار روحش دفن کرد
این کلاژ که می بینی
لبخندشو از عکسهای پس پیارسال بریدن
تاکسیدرمی کردن
و چسبوندن
------------
پاکتو بو می کشه و می گه
بوی گناه می ده٬
به گمونم باز عینکشو فراموش کرده

چه هوس زده به سرم.
این لکه ها را موزون کنم
براشون ضرب بگیرم
باد بخونه
و من برقصم.

آخ که چه هوس زده به سرم
دوز داروهامو بالا ببرم
مغزمو معاف کنم
دستامو و این چرخه را بسوزونم
و خفه شم
ساکت شم

هوس کردم
باز چمدون بیخیالیمو باز کنم
تک و توکها را ازش در بیارم
بشورم و آویزوون کنم
دست دراز کنم طوطی همسایه را دار بزنم
قفسشو جارو کنم
توش اپرا بخونم

ریه هام هوس کردن متسع بشن
پاهام هوس دویدن دارن
و دستهام هوس چنگ زدن
این وسط فقط رگهامند که مثل قدیما هنوز خواب پارگی می بینن
و استخونام کلیک کلیک صدای رویاشونو در میارن

روحم هوس ارتفاعات بالای جو کرده
که با بقیه بادکنکا تنها باشه
جمع بشن٬ با باد برن
از اون بالا تف کنن
و چند متری بالاتر بترکن

هوس کردم
چند وقتی کارناوال نرم
توی اتاقم در پشت سرم نبندم
رو کاناپه عق نزنم
توی صورتم داد نزنم
به سوختگی هام دست نزنم

هوس کردم
چون هوسبازم.
هوس کردم
چون لعنتی...
----------------------
چی خنثی می کنه منو؟
بس نیست؟
این زیر که پازل نیست٬
اسباب بازی های دزدیه٬ هر تیکه اش از یکی.
پیچ خورده و زبر و معیوب.
سادومازوخیسم.

فشار درون جمجه ایم بالا رفت
و بالا رفت و بالا رفت
تا از سوراخهای جمجه ام سرازیر شد٬
چشم راست لوچم از حدقه بیرون افتاد
و چشم چپم لجوجانه از دیدن دست برداشت
صداهای پیرامونم به وزی وزی در حاشیه ی
مذاکرات صداهای توی سرم تبدیل شدن.

آریستا بابا چشمم را قاب گرفت
تا با حماقتش گردگیریش کنه
و اولین روزی که اخبار را خوب گوش داد
دست منو گرفت٬ قاب را زیر بغلش زد
و پیش دکتر بردمون
دکتر چشمم را توی حدقه چپوند
و حماقتمو قاب کرد
زد زیر بغل آریستا بابا و روونه مون کرد.

کیسه را بتکون
تا بفهمی جز همون صفتهایی که دیشب واست اسم بردم چیزی نمونده
ته کیسه سوراخ بود
جزییات با فریاد با مغز خودشونو به زمین کوبیدن
کشش سوراخ
خرده ریزهای تجملی را هم همون اول فراری داده بود
قلوه سنگهای درشت موندن
صفتهایی که حجیم تر از اون بودن که نادیده بگیریشون
خودخواهتر از اون بودن که بیرون بپرن
صفتهایی موندن که دیشب واست اسم بردم.

غول بزرگ به خوابم اومد
با اینکه بزرگ شده بودم
اما نسبت همیشگی ابعادشو به من حفظ کرده بود
مهربونانه روی دوش گذاشتم
مهربونانه بردم.
مهربونانه خوردم
و مهربونانه استخوونامو تف کرد.

به سختی رفتنم میاید. این شبح خانه را دود فرا گرفته٬ گروگانگیر را با تیر زدند و بعد به زندگانی اش محکوم کردند. گروگانهای نوع سومم پر زدند و به شاخه های خشکیده و سیم ها گیر کردند و مردند. از صبح با یهوه کلنجار می رم٬‌با خودم٬ با ماندنم با رفتنم٬ غوطه وری بس است٬ این طناب را می برم.

اگه به خوکها ایمان داری.
به بازگشت حقیرانه ام نیز ایمان داشته باش.
وقتی ته اقیانوس باد کردم و پر از حبابهای سولفور شدم
برمیگردم.
............................
آنقدر پوسید
و رشته هایش وا رفتند
که تحمل وزن سنگین کثافتم را از دست داد.
تمام شد.

وقتی دست عرق کردمو به در و دیوار سیاه کشیدم احساس کردم دارم محو می شم واسه ی همین محکم چنگ کشیدم انقدر که ناخنام شکست و به جای محو نشدن من از روی دیوار٬ دیوار از روی من محو نشد٬ با برادران خاکیش حفره ای شدند و منو در بر گرفتند٬ دلم می خواست پنجره اش باشم٬ اما ذهن غبار گرفته ام حداکثر می تونست پنجره ای به اعماق تاریکتر باشه٬ اونجا که زیر نور شمع با کرم خاکی ها زیر نور شمع توی کر و لالیمون وول می خوردیم. طناب دارمو به زمین سفت کردم و پاهامو به سمت سقف کردمو و شناور شدم. از مجاورتم صدا میومد که فرشته ها را دیروز کشتند و خدا را قبل ترش و حالا منم و تو. یا شاید فقط منم و فقط تویی. نخی که به ردپام از ازل تا ابدیت کثیف بسته شده بود را جمع کردم و جمع کردم و قدمها با اکراه٬ گاه خونی گاه پر از کثافت روی هم تلنبار شدن تا توده ی بی شکلی بشن که واقعا بودن٬ قبل از رفتن باید اونا را هم آتیش زد و از بس بی وجود بودن٬ بی دود هم سوختن و به دون کیشوت پیوستن. خسته شدم از بس تهوعم را بسط دادم و وقتی خشک شد دور خودم پیچیدمش. عادل باشیم٬ منم نمادیم! تابلوی خطری که توی آخرین مرز جهنم نصب شده.