فردا روز موعوده..وقتش رسیده..فردا همه چی معلوم می شه...و مستقل از نتیجه اش...مستقل از اتفاقی که فردا میوفته این آخرین پسته...
یک سال گذشت...و راستشو بخوای...افتضاح بود...خیلی افتضاح..اما گذشت..باز قد کشیدم و از درجه ی دیوار بالاتر رفتم..و می دونی..اثراتش باقی موند...اسکار خودزنی ها......بوی تعفنش...روحم که فقط تو شیشه فرمالین تونسته لبخندشو حفظ کنه...و جسم در هم شکسته..اما گذشت..و منتظر می مونم برای عدم قطعیت فردا...
..نمی دونم ..اما شاید باید تشکر کنم...کلیشه ای تمومش می کنم...ممنون...از کی و چی و برای چی؟...شاید باید گله کنم...نمی دونم..اما راستش خیلی مهم نیست..آخرش همه این حرفا توفیری نمی کنن...نبایدم بکنن...هیچ وقت نمی کردن...
........فقط دلم می خواد به آریستا بابا یه چیزی بگم...آغوشتو باز کن و بپذیرم...
...و این آخرش بود...خداحافظ
این از اون گاهی هاست...از اون عدم قطعیتا..از اون وقتا که احمقانه با ضرب و زور می خوای خوشبین بمونی...از دور که بهش نیگا کنی عجیب مسخره است...
Just absurd..too much absurd..اما از نزدیک لعنت...به دورم می پیچه و دنده هامو خورد می کنه...این چیزا اینجور تاب می خورن...ساعت گرد...و پادساعت گرد عذابم می دن..به آخر فصل رسیدی...وقتشه که ورق بزنی...اما چسبیده ورق نمی خوره...و بوی تعفن همه ی این گیر کردنا بالا می زنه..لعنت به این دری وریا...چرت و پرتا
منتظر یه اتفاق احمقانه ام...تا بند نافمو پاره کنم...تا از دست این لحظه های دائم فشرنده ی سویسایدال خلاص بشم
...............................
هیچ می دونستی هر بازی با قواعد معلومو می شه فقط با به موقع شروع کردن برد؟
I am as down as down gets me....as low as low can be...as exhausted as one can be
پیش نمی ره...و توی این سکون می پوسم ..
ده یازده روز دیگه یه سال تموم می شه...سالی که لنگر خمار این همه سال بود....وقتی که آدم همش می بازه...انقدر که دیگه چیزی واسه باختن نداره...و باز می بازه...
........................................
بچه ای که هنوز مکونیوم دفع می کنه...همه چیز چه احمقانه شروع می شه...چه احمقانه بزرگ می شه...از اون موجود چمباتمه زده ی مچاله..تا این موجود که تفاله های نیمه هضم شده ی نفهمیشو دفع می کنه...چطور اون چیز مسخره زپرتی ضعیف...موند تا این از توش فرار کنه؟؟؟
damn, the eternity has befallen, torn down and empty, it's now just a hap hazardous moment... my dearest ..think again, watch this lonely soal suffering..look at the grasping gaps and gasps..hear the plea..hear the breath coming out like a siren...spare me...look how I shuffle through the old cards and it always hands me the same blow..may be cus' I'm not a good bluffer
honestly what do you think of this crap load
the arteries are shattering in this never ending pledge..a whole system is waving me down..bye bye mister..yet it goes on...crouching through ..unnoticed...screaming through..unheard..livin' it through...huh
medicinal herbs do your thing..this clot has blocked my very best artery...do it fast
بی خوابی توهم زا..فقط بدیش اینه که فردا به تموم ظرفیت مغزیم احتیاج دارم..یه زمانی استاد دژاوو و هالویسینیشن بودم...گم می شدم..حالا فقط وقتی خیلی کلنجار می رم..سراغم میاد..و نیم سانتی متر زیر این لایه مدفونم می کنه..کیسه ی هواییم را بهم می ده تا مطمئن بشه از جیغ و دادم آلکالوز نمی کنم..اما گمونم مهم نیست..تا بود این بود..تا باشه این می شه..پای همیشه عقب افتادن یا جلو افتادن وسطه..و اکثرا خیلی عقب موندن...تاخیری که منو محکوم به یکی از دنیاهای موازی می کنه..کورمال کورمال دوره میوفتم به هر چیز ناخوشایندی دست می کشم شاید که اون دریچه ی کوفتی را پیدا کنم..و باور کن قیافه ی خیلی زپرتی به هم می زنم..اغراق شده و از هم پاشیده..طی مراسمی از خودم تقدیر می کنم و گه می گیرم خودمو..چه بلایی سر اون نقاشی های توالی دار اومد؟..اون دفتر هزار تو با قواعد مسخره اش؟ کاکتوسا که تیر پرتاب می کردن.. اون ضیافت هزار کلاغ...... همه چیز اغراق شده... وقت پایکوبی می رسه و من ریتم ندارم... و هیچی اینجوری توجیه نمی شه.. چون همش همون بدهیه قدیمیه.. اینا واسه چیه؟ آره ٬احمقانه ولی واجب..باز بباریم..شاید این بار خفه خون گرفت...رشته اش از دستم در رفته می دونم..اما بی حسیم..آفازی ساختاریم شده.....قله های بی حساب هیپر اکتیویتی سیناپسی...و گه خورد هر کی می گه..جور دیگه ای خواست.
thus...let the game begin
لعنت مرد..خلاص کن..که چی ..که چی..گم شو.. به چه زبونی حالیش کنم؟ سیریلیک؟
помогите мне, пожалуйста
چرخ می زنه و مثه گرد رومو می پوشونه..و مرد این گودال واسه من خیلی بزرگه..خیلی بزرگ.....
با این که از همه چیز هم نفرت داریم..همدیگه را تحمل می کنیم..گاهی حتی حرف می زنیم..لبخند می زنیم..هر چند که این خیلی معدودتر از وقتاییه که سر تا پای همدیگه را لجن می گیریم...اما با هم می سازیم..شوخی خیلی کثیفی بود..حتی واسه اون دوره زمونه...گمونم باید دوباره بریم سراغ مسمرالدا..بهش بگیم این سر کلافو بگیر از اول همه چیزو بباف...اما لعنت این همه چیز بدجوری هومئوستازمو به هم ریخته..اما ذخیره ی کافی کنار گذاشتم..چون
After all , who knows? ...hum