پایینم..پایین ژاکت مهاریم...گندله ی خاطراتمونو دارم شکل می دم..هیچ وقت بهت نگفتم..گمونم هیچ وقت انقدر مکث بزرگی پیش نیومد..می دونی خیلی دلم می خواست بگم «چه مهم؟» ..بگم و عواقبشو بپذیرم...باز مریضیم بالا زده..انقدر که از چشام سر ریز شده..و این لهم می کنه..چون انقدر تموم انرژیمو صرف پریدن وسط این حلقه کردم که یه بار دیگه را دووم نمیارم...شایدم اوردم..طبیعت پستی که واسه بقا له له می زنه...و یه جوری که نمی دونم چه جوری باز می مونم..در حالی که قاعدتاْ...علمی..نباید بشه...مرید لحظه های اشتباهم...مکانهای اشتباه..به غبطه هام سروری می کنم....مسخره اس اما روح بینوای کثیفی که این بندو پاره کرد من بودم..بیخیال..باز می گذرم...مثل هر بار..و تاج سرکوفت تازه ای می دم واسم بسازن..و قسم به هر جا نه بدتر آریستا بابا..این چیزا همش خیلی سطحیه..نازک و بی اهمیت..زندگی چند من یه غاز..با مزخرفات ده خروار یه زار..
مطمئنم وقتی این بازی را شروع کردم می دونستم واسه چیه..لاقل قاعده ی بازی را می دونستم..پریدن از روی اون چیزا که لعنت اسمشونم یادم نیست تا به اکسپرس وی برسم و سوار شم..شاید همینا بود..اما وسط بازی گمش کردم..تعقیب کننده ها ازم جلو افتادن و من بازیو به قرطبه باختم...چطور شد که این نخ انقدر نازک شد که بودنش فقط امید شوره زار کوفتی واسه ی کود تازه باشه؟ کجا گم شد؟ چرا هیچ یادم نمیاد تو کدوم ایستگاه بود که تاکی کاردی سینوسی شروع شد؟ که هر وقت سفره امو باز کنم..نمایش بدختیا بکنمش......اولش یه تواتر بود....کم کم ممتد شد..و انقدر سیرش مزمن بود که چند و چونش از دستم در رفت....
کرختیش دردناکه..قرار نبود باشه...Numbness ..سرمازدگی سیاهش کرد ولی نکشتش...موند تا شکارم کنه...یه گروگانگیری کلاسیک...
روشن شدگان!؟ The enlightened ..روشنایی آویزون میون فضا..ذرات معلق بی انکسار..Lucent, hanged, dead ..اون چیزی که از توش به درون نگاه می کنی...با کفش های تلنبار شده..عینکهای شکسته و مردمان سوخته..نپرس که زپرت همه چیز در رفته..صبر کن تا کلاغا بر گردن..بعد واست فروپاشیو هجی می کنم..
پادشاهی خرفتیمو می کنم..و به جهنم که تو کجای سیر فهم و شعوری..من سیر فهم و شعور ندارم..فهم و شعور ندارم..و اگه تو داری و می فهمی پس باریکلا به تو..منو با مخمرهام تنها بذار...
..هی سر دسته این کاغذا را تیربارون کن واسم ... این گلوله های خاکستری نیمه جون..رقص دیوانه وار معیوبشون...زندگی پیچ دار و پر..که تهوعش فقط پشت کاهش رفلکسم گیر کرده..ای لعنت حرف از چیه؟ این دری وریا بدهی به کیه؟
دست سردم ترک می خوره.. ذهنم تک بعدی اتساع پیدا می کنه..تک مقوله ی لجن آلودشو باد می کنه..بادبان نزولش می کنه...یک میلیون سلول در روز..نرخ بی حساب کتاب....خواب می بینم که باز سردمه..باز ننه یاگا و آریستا بابا زندگی کثافتمو بار گذاشتن..که باز اون تک احتمال مرعوبو منت گردنم کنن و ولم کنن تو این گه دونی..و من باز میام چون عاشق حماقتم...دوست دارم احمق باشم..جون می دم واسه این که کاسه ی جمجمه امو که واسه علم و دانش کلاغا باز می کنن، یه بیلخ بشون نشون بدم...خوابم که نبینم باز آدرسم همینه..همین جا زیر همین اندازه کثافت پیدام می کنی..هی..لعنت..لعنت به همه چیز این دستای لرزونم..
تو قرطبه واسه همخوابگی فقط کافیه ببازی..اما جلو چشمشون..انقدر که از دلرحمی بشاشن به خودشون...جای گندیه این قرطبه...از بس آدماش رو زانوهاشون سجده رفتن..پاهام زیر میزاشون گیر می کنه..و این آرترالژی کوفتی تا صبح ذوق می زنه..ببین لعنت..یه تف میندازم و تا ته این کثافتو بالا می کشم..گور بابای این نخ ها که هزار جا نه بدتر آدمو می کشن..عصبانیم..خوشحالم..پر از تعفن و تهوع..هر چی..به درک..طبق معادله نرنست اثر یون با بارهای کوچیک تو این تعادل بیشتره..پس لعنت به گنده ها..لعنت به بزرگ شدن همه چی..به مهم شدن تخمی ترین هیچیها..بیا ردیفا را بالا بیا..و اون آخر کنارم بشین..انقدر که یکم که خم بشیم کله پا بشیم..انقدر بالا..انقدر دم اون لبه..که سیستم رتیکولارت همه چیزو جز اون ترس کوفتی خاموش کنه....خاموش کنه و های می شم..
من کاغذ دارم..بهترین موشک کاغذی دنیا را می تونم بسازم..که باش نمی تونم برم..چون کسی جز من بلد نیست اونجوری پرتش کنه که منو ببره..اما اگه می رفتم..آخ اگه می رفتم..بهت اثبات می کردم..لنگر مینداختم..و کپه ی مرگمو رو اون بلوطه که حرفشو قدیما می زدم می ذاشتم..سوت می زدم و کابوسای قدیمی را جمع می کردم...داد می زدم «رفقا بخونید» دلم جیغ جگر سوز بی صدا می خواد..دلم یه داستان اساسی واسه حک کردن رو این پوست بلوط می خواد..«رفقا چنگال اوردید؟ با دست نخورید..آلوده ام»...«رفقا٬ خیک اساسی به هم زدم..انقدر که پرکاشنش حسابی محو شده»..ولی گور باباتون...گور بابای معنی دار شدن این توالی..این حکایت واسه سی ثانیه خوبه..بعد بیپ..بیپ..بیپ..بیپ...بیپ..بیپ..
A man walks by it's ruins, damn everything in this mirror is ruined جونوریه...زیر این همه چیزه پوسیده...خرناس می کشه..و صبحا که موعظه می کنم "برادرا..والیومو با یه پیاله ودکا بخورید...برادرا..به فکر فتقتون باشید٬ مبادا زیاد زور بزنید...برادرا" ..از دور به نظاره وا میسه... و اون سایه اشو رقم می زنه..رج به رج بلند می شه و من روی سرم می کشمش..و سرماش منو در بر می گیره...مردن این زیر چه لذتی خواهد داشت..و در قرطبه من تنها احمقی بودم که دوست داشتم دراز کش بمیرم.. و هر بار سر می رسن تکونم می دن و سر دوش می برنم...Fool's King...شاه آمده...دکتر خبر می کنن..و اون ور می ره..و من داد می زنم" آقای دکتر از این تزریق بگذر...من جایی عمیق ترم نکروز شده"..و اون سری تکون می ده..و لاین تکراریشو تحویلم می ده ..و خورشید همچنان می درخشد..و من ول می شم.. می رینم به خورشیدش و خودش و همه چیزش......