دو صد چند بار. سالی که چنین بگذشت. دو صد چندباره.
زخمها قانقاریا شدن. پوست پوست ورق خوردن و کهن شدن.
دردشون خماری موج دار بودنم شد.
فریاد و آهشون..فرافکنی بودارم.
...می نویسم « دچار دگربارگی شده ام»
آریستا بابا لباس گروهبانی به تن٬ دیوارمو متر می کنه
می دونم که فردا بعد من می گه « طول جوخه اش از طول دیوارش بیشتر بود»
کاش لاقل توی اوج مارش وقتی که ریتمش با بادش می خوند
منو به اهتزاز در اورده بود.
..دو صد چندباره...سالیانی که چنین بگذشت...دوصد چندباره
۱۰ سانتی متر پشت صورتم
با تموم قوا به پس سرم چسبیدم
و از اون دریچه های دور ٬ واقعیت های خبیث و کثافت هجوم میارن
و من توی خودانکاری فاصله دار٬ خودتو به مردن بزنو بازی می کنم
------------------------------------
اینجوری می شه که یه پاندول می شم که وسط این جمجمه آویزونه
دلم می خواد بگم « عجبا » اما عجبا که چی؟ پشت سرش چی بیاد..خودمم نمی دونم اگه خر مهره ها را تسبیحشون کنم چی می شه..شاید چیت باشه و برم بالاتر..تا بنگ سفتتر مغزم متلاشی بشه..یه جهش اساسی لازم داره از بیخ و بن...Molecular rearrangement ... یارو که سر صفحه کلیده داد می زنه می گه...اینا که همش خاموشه.. ولی اون باباهه بازم می خواد چراغو خاموش کنه بکپه..این چیزا زیادی اکسپرسیونیستیه..داد می زنن..باید نوارپیچشون کرد و منتظر نشست تا جوونه بزنن..پیله اشونو باز کنن..بالای خیس و چندش آورشونو دراز کنن و تخم بچه هاشونو توی مغز مرده ام بذارن..لارواشون راه بیوفتن کف سولکوس ها را جارو کنن..آخر سرم جنونمو رنگ بالهاشون کنن برن جفت گیری..منو نباتی بذارن..
بدیه ردیف تیر چراغ برقا اینه که هر بار سرکوفت گذشته ی کوفتیو بهت می زنن..قور قور..زمان سویساید آدم هر روز می رسه و می گذره..و می مانیم تا دگربار..
هیس..خفه خون بگیر...بذار ببینیم کجاش ترک خورده
گوشتو بذار همین گوشه ی زمین
ببین چطور صدای جیرجیرکت منو گول می زنه
-----------------------------------
دوست دارم قصه ی شوالیه ی آراگون و اژدهای سیاه شامالوث را تعریف کنم
سرگرم باشم..گول بخورم
اما نزدیکهای آخرش رکورد شماره ی ۲ گم می شه و گیر می کنم
اونوقت کلافه میان زمین و هوا تاب می خورم
و منو سرزنش می کنی
نه به جاش بیا این پشت ببین چطور چیزایی که به سختی می فهمم را ردیف کردم
ببین چطور همه چیز این کاکتوسا پژمرد
تا اون رف مسخره ی کثیف خالی یخ ببنده
هر چند که من اونجا نیستم
مثل عقایدم!!! شدم یه برچسب شرمگین پشت یه شیشه
فقط یه چیزو تو مغزت فرو کن
من دیوار به دیوار انگشتای یخ زدم وول می خورم
...با همون قدر فاصله
دیگه چی می خوای بگم؟ به قول خودت این تابعها متغیرهاشون مستقلند٬
حتی اگه همدیگه را قطع کنند
یا نمودارشون مطابق بشه
..منم خودم از خدامه از این همه چیز بیرون بتپم..اما آخرش بازم فرقی نمی کنه
ولش کن...بیا همون رف را انگشت بزن..پول بلیتتو نصفه بده برو
قصه ی شاهزاده ی آراگون و اژدهای شامالوث! بمونه واسه ی چال کردنم
هی..آروم..یواش..یواش
همش را با هم نریز...بذار زنده به گور شدنو حس کنم
نمی خوام باز یه جای کار بلنگه..حسابش را بکن..
..دستم بازه که انتخاب کنم...اما گزینه های چندانی نیست
تو کدومو ترجیح می دی؟ من همشو در موردم می پسندم
لافونتن جوون را چه طور می پسندی؟
نمی خوای این محتویات غیر قابل هضم را کمی واسم گاز بزنی؟
هی این کون گهی ٬ کاملا به چیزی که لیاقتشو داشته رسیده
من حرفی ندارم...تو هم که چاره ای نداشتی...بقیه هم راضی اند
مسلمه که سرنوشت اینو نخواست...من خواستم..که من این شدم
....................................................
از کم خوابیه؟..آره..باید یه زور دیگه زد..و بعد روح کثیفو به آرامش رسوند
من متقاضی شماره هشتصد و بیست و نه میلیارد و سیصد و بیست و سه هزار و نود و نه هستم
کلمه ی من را نپیچیدید؟ تکرار دیروزم منتظرمه...
....................................................
..صبح ...هیچی هم نمی خواد بگی...فقط لبخند بزن
یه قیاس ساده که شاید مقاله اش توی نیچر چاپ بشه
----------------------------------------------
هوار هوار سرم خراب می شه
در به دری پشت سرم کز می کنه
میون اون همه شلوغی چشمای خشمگین پشت گردنمو می سوزونن
و یواش از بین در بیرون می خزن
و من مبهوت با گردن آرتروزیا می مونیم
حرف بزن لعنتی ....اینی که من ندارم خیلی چیز سختی واست نباید باشه
اون پایین پایینا..بی مقدمه پرده ی آخرشو میارم پایین
- «یه جوری می لنگم..»
- «آره.. این جا تا اون جا جر خورده»
آخه از بین هر سال چند روز خاک گرفته اشو برام آوردن
چون از وقتی که گفتند الان تموم می شه خیلی گذشته
و هنوز اونجاش می سوزه..اونجاش بدجوری می سوزه
متورم و قرمز شده...چرک از سرش روونه
هنوز اونجاش کلیک کلیک می کشوندم به غیر قابل اجتنابم
اونوقت دیوونه وار می چرخم..سماطم فرو می ره تو گوشام
و آسمون دلنگ دلنگ رد می شه و یه دور دیگه می زنه
اونوقتا دستم دراز بود..بلندش می کردم و با انگشتام گل می گرفتمش
حالا اونه که رد می شه و با انگشتاش منو گل می گیره
- «آسون قل نخوردیم..با این که سرازیر بود»
- «کجا؟»
...اونجا وسط چراغا..که توی عکس پولاریدت محو شدن
---------------------------------------------------
خطهای آبستره ی من دوان دوان از پشت سرم میان
شاید که بهم برسن و سقلمه هاشونو تو پهلوهام فرو کنن
داشتن و بیم از دست دادن
از دست دادن و امید به دست اوردن؟!
نه بابا نداشتن و نخواستن
بیم باز از دست دادن
----------------------
این همه روزا را محکوم به نیمه مردگی کردن
این یارو تا شب با من میاد
و با هم کپه ی مرگمونو می ذاریم
دستمونو می ذاریم زیر کله ی لجنمالمون
و توی اون کاناپه ی گوده گذار خفه خون می گیریم
و صبحها باز وسط همون گند و کثافت بیدار می شیم
چون هنوز اصل بقای گند و کثافت برجاست
همونجور می تپیم توی محل رزرو شده مون
و روزمونو می گذرونیم
در حالیکه لاشه ی متعفنمونو
رو دوش می کشیم
لعنتی می گه «اگه قرار باشه به خاطر کارما برگردیم»
آره بر می گردیم تا باز شپش و مایت باشیم
باز خون بمکیم و باد کنیم
لعنتی می گه « مرد چشماتو ببند»
بدبخت خبر نداره
چشمام بسته است که اونجا وول می خوره
لعنتی می گه
هی می گه
و من می گم « لعنتی٬ خفه شو..صبح شد بذار کپه ی مرگمو بذارم»
و لعنتی می گه « آره..بخواب همه چیز بامدادان بهتر به نظر خواهد رسید»
..آره اگه تو خفه شی..