می خوای ببینی چه گذشت؟

فقط کافیه بپرسی با چی راضی می شم.

نشستم تا با لحظه ای از دایره ی مدرج بپرم

۱۰ سانتی متر پشت صورتم

با تموم قوا به پس سرم چسبیدم

و از اون دریچه های دور ٬ واقعیت های خبیث و کثافت هجوم میارن

و من توی خودانکاری فاصله دار٬ خودتو به مردن بزنو بازی می کنم

------------------------------------

اینجوری می شه که یه پاندول می شم که وسط این جمجمه آویزونه

دلم می خواد بگم « عجبا » اما عجبا که چی؟ پشت سرش چی بیاد..خودمم نمی دونم اگه خر مهره ها را تسبیحشون کنم چی می شه..شاید چیت باشه و برم بالاتر..تا بنگ سفتتر مغزم متلاشی بشه..یه جهش اساسی لازم داره از بیخ و بن...Molecular rearrangement ... یارو که سر صفحه کلیده داد می زنه می گه...اینا که همش خاموشه.. ولی اون باباهه بازم می خواد چراغو خاموش کنه بکپه..این چیزا زیادی اکسپرسیونیستیه..داد می زنن..باید نوارپیچشون کرد و منتظر نشست تا جوونه بزنن..پیله اشونو  باز کنن..بالای خیس و چندش آورشونو دراز کنن و تخم بچه هاشونو  توی مغز مرده ام بذارن..لارواشون راه بیوفتن کف سولکوس ها را جارو کنن..آخر سرم جنونمو رنگ بالهاشون کنن برن جفت گیری..منو نباتی بذارن..

بدیه ردیف تیر چراغ برقا اینه که هر بار سرکوفت گذشته ی کوفتیو بهت می زنن..قور قور..زمان سویساید آدم هر روز می رسه و می گذره..و می مانیم تا دگربار..

The Cruelty is when the World just refuses to forget you

هیس..خفه خون بگیر...بذار ببینیم کجاش ترک خورده

گوشتو بذار همین گوشه ی زمین

ببین چطور صدای جیرجیرکت منو گول می زنه

-----------------------------------

دوست دارم قصه ی شوالیه ی آراگون و اژدهای سیاه شامالوث را تعریف کنم

سرگرم باشم..گول بخورم

اما نزدیکهای آخرش رکورد شماره ی ۲ گم می شه و گیر می کنم

اونوقت کلافه میان زمین و هوا تاب می خورم

و منو سرزنش می کنی

نه به جاش بیا این پشت ببین چطور چیزایی که به سختی می فهمم  را ردیف کردم

ببین چطور همه چیز این کاکتوسا پژمرد

تا اون رف مسخره ی کثیف خالی یخ ببنده

هر چند که من اونجا نیستم

مثل عقایدم!!! شدم یه برچسب شرمگین پشت یه شیشه

فقط یه چیزو تو مغزت فرو کن

من دیوار به دیوار انگشتای یخ زدم وول می خورم

...با همون قدر فاصله

دیگه چی می خوای بگم؟ به قول خودت این تابعها متغیرهاشون مستقلند٬

حتی اگه همدیگه را قطع کنند

یا نمودارشون مطابق بشه

..منم خودم از خدامه از این همه چیز بیرون بتپم..اما آخرش بازم فرقی نمی کنه

ولش کن...بیا همون رف را انگشت بزن..پول بلیتتو نصفه بده برو

قصه ی شاهزاده ی آراگون و اژدهای شامالوث! بمونه واسه ی چال کردنم

هی..آروم..یواش..یواش

همش را با هم نریز...بذار زنده به گور شدنو حس کنم

نمی خوام باز یه جای کار بلنگه..حسابش را بکن..

..دستم بازه که انتخاب کنم...اما گزینه های چندانی نیست

تو کدومو ترجیح می دی؟ من همشو در موردم می پسندم

لافونتن جوون را چه طور می پسندی؟

نمی خوای این محتویات غیر قابل هضم را کمی واسم گاز بزنی؟

 

هی این کون گهی  ٬ کاملا به چیزی که لیاقتشو داشته رسیده

من حرفی ندارم...تو هم که چاره ای نداشتی...بقیه هم راضی اند

مسلمه که سرنوشت اینو نخواست...من خواستم..که من این شدم

....................................................

از کم خوابیه؟..آره..باید یه زور دیگه زد..و بعد روح کثیفو به آرامش رسوند

من متقاضی شماره هشتصد و بیست و نه میلیارد و سیصد و بیست و سه هزار و نود و نه هستم

کلمه ی من را نپیچیدید؟ تکرار دیروزم منتظرمه...

....................................................

..صبح ...هیچی هم نمی خواد بگی...فقط لبخند بزن

 

 

یه قیاس ساده که شاید مقاله اش توی نیچر چاپ بشه

----------------------------------------------

هوار هوار سرم خراب می شه

در به دری پشت سرم کز می کنه

میون اون همه شلوغی چشمای خشمگین پشت گردنمو می سوزونن

و یواش از بین در بیرون می خزن

و من مبهوت با گردن آرتروزیا می مونیم

 حرف بزن لعنتی ....اینی که من ندارم خیلی چیز سختی واست نباید باشه

اون پایین پایینا..بی مقدمه پرده ی آخرشو میارم پایین

- «یه جوری می لنگم..»

- «آره.. این جا تا اون جا جر خورده»

آخه از بین هر سال چند روز خاک گرفته اشو برام آوردن

چون از وقتی که گفتند الان تموم می شه خیلی گذشته

و هنوز اونجاش می سوزه..اونجاش بدجوری می سوزه

متورم و قرمز شده...چرک از سرش روونه

هنوز اونجاش کلیک کلیک می کشوندم به غیر قابل اجتنابم

 اونوقت دیوونه وار می چرخم..سماطم فرو می ره تو گوشام

و آسمون دلنگ دلنگ رد می شه و یه دور دیگه می زنه

اونوقتا دستم دراز بود..بلندش می کردم و با انگشتام گل می گرفتمش

حالا اونه که رد می شه و با انگشتاش منو گل می گیره

- «آسون قل نخوردیم..با این که سرازیر بود»

- «کجا؟»

 ...اونجا وسط چراغا..که توی عکس پولاریدت محو شدن

---------------------------------------------------

خطهای آبستره ی من دوان دوان از پشت سرم میان

شاید که بهم برسن و سقلمه هاشونو تو پهلوهام فرو کنن

 

 

 

یاد اون نگاهه که به سختی
از شیشه ی عقب ماشینه
به دور شدن زل می زنه

تته پته ی  اون کله پوکه ی بزرگ که
سایه اش خیلی کوچیک بود
اون که  توی چاله ی پر از لجن
با سنگای دزدی  باهاش سد می ساختیم

سگ دو از صبح تا بوق سگ
این جوری پشت سر زندگیم له له می زنم
اینجوری وقت لیسیدن زمختیم
ترجیح می دم بقچه ی گل گلی سنگینو باز کنم
از توش تیکه پاره های کپک زده را در بیاریم
و با لکه های سالمش بازی کنم
انقدر که اشکمو در بیاره
که تاول رفتنام بترکه 
تا باز برم
تا این عقده باز چرکش سرازیر بشه

داشتن و بیم از دست دادن
از دست دادن و امید به دست اوردن؟!
نه بابا نداشتن و نخواستن
بیم باز از دست دادن
----------------------
این همه روزا را محکوم به نیمه مردگی کردن
این یارو تا شب با من میاد
و با هم کپه ی مرگمونو می ذاریم
دستمونو می ذاریم زیر کله ی لجنمالمون
 و توی اون کاناپه ی گوده گذار خفه خون می گیریم
و صبحها باز وسط همون گند و کثافت بیدار می شیم
چون هنوز اصل بقای گند و کثافت برجاست
همونجور می تپیم توی محل رزرو شده مون
و روزمونو می گذرونیم
در حالیکه لاشه ی متعفنمونو
رو دوش می کشیم

لعنتی می گه «اگه قرار باشه به خاطر کارما برگردیم»
آره بر می گردیم تا باز شپش و مایت باشیم
باز خون بمکیم و باد کنیم
لعنتی می گه « مرد چشماتو ببند»
بدبخت خبر نداره
چشمام بسته است که اونجا وول می خوره
لعنتی می گه
هی می گه
و من می گم « لعنتی٬ خفه شو..صبح شد بذار کپه ی مرگمو بذارم»
و لعنتی می گه « آره..بخواب همه چیز بامدادان بهتر به نظر خواهد رسید»
..آره اگه تو خفه شی..

دراز می کشم و فرو می رم
بیشتر و بیشتر تا به عمق برسم
و شناور می مونم
آسمون با پنجه های بازش فرود میاد
از اون بالا خم می شن و بهم زل می زنن
پایین تر میان
تا لرزیدنمو ببینن
فرو می رم و قلتی می زنم٬
تسلیم می شم تا دستاشون لمسم کنه
معادلم با چشمای باز و موهای پلاستیکیش
حریص نگاهم می کنه
آغوششو باز می کنه و صدام می کنه
معذرت خواهی می کنم و چرخی می زنم
مثل اون خیلی قدیما٬ زمان فقط تپیدن
ناامید دم و دستگاهشونو دور می کنن
 دور می شن تا نفرین کرختیم فرا نگیردشون
تا من باشم و گرمی سوزان پشت چشمام
که کم کم خفه ام می کنه
.............................
زندگی از نوع سوم اینجور می گذره
هذیون وار

انقدر عق بزنم تا درشو بذارم
امعا و احشای مچاله امو گلوله کنم
توی صورتشون تف کنم
کشون کشون این بار سنگینو دنبالم می کشم
تا اون مادر قحبه ها از توش کش برن
ولی سبک نمی شه
لبه اونجا تلو تلو می خورم و شرم بچگی هام یادم میاد
سرخ می شم و سرمو اون زیر بیشتر فرو می کنم
در حالی که همه جام بو می ده
چشمای باباغوری آویزون گردن می کشن
خوب نیگا می کنن و سر کوفت می زنن
سایکونروزیز من میشه درد پهلوم و بالا میاد
یه جوری گولم می زنه تا بدبختتر از همیشه خودمو تصور کنم
و وسط اون بدبختی ها مطالبات نیمه کاره
کف زمین پخش میشند و دهن کجی می کنند
و من رد نشخوار چرندیاتشو دنبال می کنم
دهنمو می جنبونم و می ذارم آب از لب و لوچه ام آویزون باشه
آریستو بابای زپرتی٬ در حالیکه ماتحتشو می خارونه
با صدای نکره اش بدبختیا را آواز می کنه
دوره میوفته و طاعون نکبتیشو منتشر می کنه
تا اون با اکراه بیاد دم پنجره 
از دیدنمون تلاطم می گیره و قبل از این که بتونه تهوعشو قورت بده
دریا زده می شه
موج گم شدگی ما را هم فرا می گیره و من مزه ی
معده ی شستشو داده شو که باد توی صورتم می پاشه حس می کنم
مزه ی اون قرصهای تاریخ گذشته که با الکل داده بود بالا
که مجبور نشه مثل هر روز کوفتیش خودشو حراج کنه
سگه پرواز کنان می رسه٬ واق واقی می کنه
و از اونجاش تباهی صحنه هایی که توی خیابون دیده بهمون می پاشه
بدبوتر از همیشه از هم می پاشیم و خرده پاره هامون را اگر لگد مال نشده باشن
جمع می کنیم و توی بقچهه می تپونیم
سرم اوج می گیره و باد می کنه و بعد سوت کشون خالی می شه
تا یه بادکنک سوراخ تفی بشه با نقاشی های اون دینامیته
خال خال های زرد جلوی چشمم میاد و همش بامزه می شه
می خندم و اون بدجور نیگام می کنه چون سر اسب اشتباهی شرط بسته بود
سر اون لعنتی که جنازه اش زیر اون فوت فوتکا که تنها خاطره ی محوش بود گم شد
از اونا که بزرگشو توی شیشه می کرد به عنوان قلب تپنده بهش غالب می کرد
از اونا که یخ زده بود
اینجوری می شه که سیرک میریم نمی خندیم چون دلقکش ماییم
و اگه اون قارقارک نبود که گاهی عذابو بهش زنجیر کنیم و تند بریم و تند بریم و تند بریم
خیلی زودتر از این بند ژاکت مهاری منو بسته بودن
سادیسمم سمفونی می زنه٬ بهم می گن از اون ماجراهاشم بگم
از لحظه هایی که یه چیزایی صادقانه جلوم می لرزیدن
و درون من خون با اشاره پاراسمپاتیکی به جریان میوفتاد تا هر گهی می گه
یارو آدم بود..مثل سگ دروغ بگه یا از بس نزدیک این حلقه نیومده
منو نشناخته
می خوای مطمئن باشی که جای من حالا حالا ها بو می ده؟
خوب چشماتو باز کن ببین کجا داشت شنا می کرد..ازش بپرس
وقتی که تار می دید چه غلطی کرد..
بسه؟ نه صبر کن تا کلونم را هم واست بالا میارم
نفس به شماره میوفته اما می شمره لعنتی هی می شمره و نبض جهنده اوج می گیره
اون چهار متر کوفتیه اون رویا یادته..تنها صحنه ی خیس بهشت
که از زور خیسی و سرما وضعیت کوفتیمو پشت سرم می ذاشتم
یادمه اون گاهی ها را ...اون میلهه...دایره های توی دیوار
و من از بس همه عیبی داشتم از پنجره طبقه سوم بیرونو نیگا می کردم
گهش بگیره..در و دکون و بساط اون بنجلا را جمع کرد
آریستا بابا نصفشو گذاشت رو دوشش و با دوچرخه اش تلق تلق میدونو دور زد
و نصفشو گذاشت رو دوشم تا مقلدانه از سلون و دموکلیتوس بگم 
تا تموم که شد یه جفت گوی سیاه باشم که با اکراه از سوراخ سیاه کوچیکش میاد بیرون
و با اکراه توش بر میگرده..کف زمین غلط می زنه و مریضوار و ملتمسانه
هر چیزی که بالای سرشه را می بلعه..انقدر قلت می زنه تا
گرد و خاک پاهاشون و رد کفشایی که آدماشونو داد می زدن
توی سوراخش هلش بدن و سوراخه بچرخه و محو بشه
و اون صداهای توی مغزم که مصرانه می خوان برن
اگه بمونن ضرر کردن ..آره بابا حتی اونا..

بهم اصرار می کنن
مثل پیلات دست می شورن
نمی دونن که خیلی از گه خوریهام توی این ورطه به خاطر اوناست
می خوان خیالشون راحت باشه
مطمئن باشن که مبری از این وضعیتمن
این چرخه می چرخه و می چرخه
و من محور ثابتش می شم و همه چیز دورم عوض می شه
کم کم٬خرد خرد از چرخ می ریزه
کم کم محیطش محاط می شه به بودنم
اینم یه جور سلوکه
کثافتکاریه
گندکاریه
به درک

هنتلا..هنتلا
سر کچلتو تکون بده
اربابت مرد...تو خواب و خیالش مرد
----------------------------
چیه که باید بیاد و این شکافها و رجها را بدوزه؟
این سوراخها را؟ راه فرار نفرت و بدبختی را؟
خون سیاه دلمه بسته مقاومت کنان سر راه می ایسته
و بچهه ی ریقو بدبختی مردنشو توی سرم می کوبه
خبر نداره که بدبختی اصلی موندنش بود
حتی اگه ریقو نبود.
گلایه از چی باید کرد؟
اشتباهی بود٬ تاوانش این بود
کارتهای بازی این بود٬ تاوانش این بود

give me a brief moment and then leave them to collapse
then you can bury me deep, mix me with rubble
crush me from within
slowly suffocate me
 but first give me a brief moment
 let me have a glance at what I desired what I ruined what I was deprived off

look at me
the gaps are gasping for air
opening wide
tearing apart
          with black rotten soul oozing out of them
give me a brief moment
I shall burst as disgusting as you like

give me a brief moment out of this curse
I'll be back with my soul hanging from the altar
with my bones playing your favourite music

give me a brief moment
-------------------------------
مردن چه مسخره است
دیگه چیزی برای مردن نمونده
هر چیزی که می شد بپوسه٬ پوسیده
همه چیز مرده
حتی اون چیزایی که باید کرما می خوردن
یا اون چیزایی که باید فراموش می شدن
یه جوری شده که حتی نشانه های حیاتی هم به زور زنده ان
مردن چه مسخره و بی فایده است
به مسخرگی و بی فایدگی همین وضعیت کوفتی 

ببین مسئله خیلی ساده است
منو اپیکور صدا می کنی
اما نمی دونی
که با التماس
وصله پینه هایی که بهم دوخته بودم را
بطری بطری
پر کردم و حراج کردم و با اکراه بردند

این قله ی کثافت که با افتخار
منو بالاش دفن کردن
تو را با سر نیزه هم نمی تونن بالاش ببرن
اما من یه سیگار هم بهش تعارف کردم
تا اون بالا کولش کردم
و اون بالا کلی التماسش کردم

مسئله زیادی ساده است.
این من٬
زیر خط آویزونه

جزییات لذت بخشش
بدترین قسمتهای کابوسن
ساخته های فرو ریخته ی ذهن هذیون گو
متملق خودفروشی که با یه پیرهن
شرمندگیشو پهن می کرد
و توش بقچه ی زندگی اشتباهیشو می پیچید
و بعد دل به سیاهی می زد
که سنگینیش از خودش
بوی تعفنش از خودش
خرده شیشه هاش از خودش
حتی راهنمای کور مجنونش از خودش بود

ساده است..
به سختی حتی یه جمع و تفریق می خواد 

ضعف و خستگی...هه...خودم انقدر خسته ام که دیگه درس خستگی گرفتن به گزافه است...کاملا اومدنشو حس می کنم..یه وضعیتی پیدا کردم بین مانیک دپرشن و افسردگی بایپولار...احساس می کنم ته یه چاهم...
boy in the well ٬ چاهه که سگه توش جیش می کنه...یارو توش خلطشو تف می کنه...اون یکی آرزوهاشو تو چاه دور می ریزه...و دیگری بقایای گناهانش را اونجا سرنگون می کنه...

نگاهها خیلی راحت از روی من می لغزه...نفرت از تاریکیه چاه...از بوی متعفنش...از سکون مکش دارش...

روزا..نور میلی متر میلی متر یکی از دیوارهای چاه را پایین میاد...تا سه چهار متریه بالای سرم و چشمان من حریصانه و مریض وار نزولش را انتظار می کشند...اما همونجا وای میسه...بو را حس کرده...می لرزه...به کسوف می ره و بعد دیواره ی دیگه ی چاهو میلی متر میلی متر بالا می ره تا به لبه ی چاه برسه..خودشو بالا می کشه و لبه ی چاه همه ی نفرتش از چاهو و موجود خبیث تهشو عق می زنه..

کلمات از وقتی که به دیواره ی چاه تفشون می کنم..چرخ می زنن و چرخ می زنن و از بس مثل خودم نفرت انگیز اند...بر می گردند و به خودم حمله ور می شن...دوره ام می کنن و نوک می زنن تا خون راه بیوفته و بعد که جنونشون ارضا شد روی دیواره ها بین لجن ها می شینند٬ سرشون را زیر بالشون می ذارن و می خوابن..

..و من کورمال کورمال٬ در نهایت مازوخیستی ام..روی دیوار دست می کشم تا لمسشون کنم٬ پیداشون کنم و باهاشون زخمهای کهنه ی مغزم را تازه کنم....

....صداهای نامفهوم میاد...گاهی طبل ارتش انسانهاییه که از کنار چاه می گذرن..انسانهایی که دریچه ها را خیلی زود بستند..قبل از انفجار بزرگ...قبل از اینکه دنیا فرصت کنه توی مغزشون رسوب کنه..قبل از اینکه اشعه ی فرکانس بالا٬ ساختار غیر مولکولی روحشون را به هم بریزه..گاهی صدای بوق کشتی میاد و آئورتم پیچ می خوره و شل می شه تا شاید ما هم بریم...گاهی هم ناله و فریاد...و همیشه پچ پچ...پچ پچ لعنتی...وز وز کوفتی که برای همیشه این گوشه ی مغز چروکیده ام خونه کرده..دیوونه ام کرده...

.......ته این چاه٬ جسدم...جسمم...لاشه ام...وزنه ی سنگینی کف آب متعفن گندیده شده...که با همه کثافتها و سنگهای سنگسار گناهان تلنبار شده... لاشه ام خیس می خوره و باد می کنه٬ انقدر که روده هام از رگهای دستم بیرون می زنن...و چشمام گلوله های مات شناوری می شن که با یه نخ به جمجه ام گره خوردن ...و قلبم موجود چرکین سیاهی می شه که محکم خودشو به دنده هام می کوبه....

 و روحم حجم نامشخص مرده ای می شه که روی سطح آب تلو تلو می خوره..در حالیکه تنها چیزی که جلوی به درک واصل شدنشو می گیره..زنجیر زنگ زده و پوسیده ی تخیلات مریض وارشه که اون پایین پایینا٬ توی اعماق به دور گردن اون جسم مرده...اون موجود نکروفوبیک گره زده شده...

و شبها....شبها که ستاره ها از سر چاه می گریزند و اگه به ناچار گذرشون به سر چاه بیوفته...از سوسو زدن دست بر می دارن و لحظه ای از ترس٬ وحشت و یا حتی تعجب به جفت چشمهای قی کرده ی هیولای اون اعماق خیره می شن و بیچاره ستاره هایی که این صحنه را ببینن٬ سردی فرا می گیردشون٬ خاموش می شن و سقوط می کنن تا ته چاه منفجر بشن...

و اندک خاطرات لرزان انعکاس از سطح آب متعفن متواری می شن...

من وسط هاله ی ترسناک حریصم گیر افتاده ام
هاله ای که از من متنفره
از من فرار می کنه و قطر این خلوتی را زیاد می کنه
پیش می ره
 من می مونم و آنان که بر هاله می کوبند
و بی رحمانه موجشان مرا می لرزاند
من می مونم و حاشیه ی دوردست هاله
دنیای ساکت مرده ی آرام
آرامش مرگ وار..با گهگاه فریاد های دیوانه ی هاله
با گهگاه هق هق هایش
که فراموش می شن
لکه ای می شن به شیشه ی کثیف مرزبندی
من می مونم
تا روزهایم را بی هدف قدم بردارم..
..من می مونم و هاله ام تا با هم تموم بشیم.
-------------------------------------
مرده شورمو ببره
هیچ وقت نشده این همه وقت
این ور خط قلت بزنم
عجیبه...نقطه ی بحرانی این تابع
خیلی زیاد و آهسته طول کشیده..
...تامی تامی اسکلت...
هی پسر تو مردی..........

..........           ......      ...          .

اینه حکایت
آب مرده از نقطه ی تمایزم به بعد را پر کرده
نور مرده ی خسته٬ خاطراتمو می شکنه و از بینشون
آخرین قطرات رفتن را در میاره
توان اندکی که برای روز مبادایم بود

انسانهای مرده حکایت 
حلقه می زنند و سرد٬ ساکت می مانند
نگاههای مرده مان٬ به هم گره می خورد
و نمودار توزیع نرمال تنفرشون عقده ای می شه
و سنگین آنها را فرو می برد
و من قدمهای ادامه دار سرخوردگی را بر می دارم

آن گوشه ی حکایت
مرگ چنگک به دست زمین را شخم می کشه
در حالیکه از مردنی که سالهاست دستش را بند کرده است٬ می گرید.
مرگ مزمن
----------------
زامبی
این منم
آغوشت را باز کن
بپذیرم تا بخیه هایمان را باز کنیم
و از این امتداد دردناک رها بشیم.
---------------
بابت junk mail ممنونم
---------------
توی قوطی جیغ بزنی
بالا بیاری
و درشو ببندی
و هر بار بیای
درشو باز کنی تا بوی تعفنش توی صورتت بزنه
و باز توش جیغ بزنی
بالا بیاری
و درشو ببندی

طنین قدمهات سرک می کشن
و منو بیدار می کنن
یاد وقتایی می افتم که آستینتو می کشیدم
بهت می گفتم می شه چند دقیقه تو باشم؟
قول می دم نفسهای مریضمو خفه کنم
روحمو دم در بکنم و آویزونش بکنم
بعد بشم تو و بعد دود بشم و برم تو چشم همه
یادته؟
حالا ببین منو
ببین بین آشغالا دفنم کردن
تا رستگار بشم ولی شاید باید
منو لوبکتومی می کردن
 و منو با یه لبخند محو تو گلدون می کاشتن
تا پیچک رقصون بشم
و سنجاقکو می اوردن تا توی گوشم پچ پچ کنه

آها...طنینت داره بم می شه
باز از من با دهن کف کردم ترسیدی
باز داری می ری و اثر دوپلر رفتنت زنگ می زنه
نرو..
بیا ببین من چندتا خرت و پرت دارم
که وقتی که الجرنونو دفن کردی  برای
فرزندان یتیمش اینا را ببری و بگی
اون فلانی که با فلانی نسبتی نداشت هم مرد

بیا و ژاکت مهاریمو سفت کن
بذار زجر بکشم تا تشخیصشون درست بشه
تا سادو مازوخیست با  مانیک دپرشن مزمن
وقتی که گاز می گیره
سگ راضی و وفاداری باشه

بیا اینجا
 و با پتکت توی سرم بزن
و بگو دیوونه خفه شو
و من هیستریک می خندم..

خدایا این همه عذاب برای یه روز زیاد نیست؟
ولم کن. بگذر. بگذر.
چقدر منفجر بشم....بسه..بسمه
دیگه از این موجود تیکه پاره چی می خوای؟
زندگی کوفتی لعنتیمو؟
خوب بیا بگیرش عوضی..بیا لعنتی
بیا این همه بدبختیا را کولت کن و برو..
لعنتی..خلاصم کن


دیر شد٬ روز را دیر تکاندیم٬
تومور های تکراری خسته ی صورت وارفته می نالند
می لرزند و می تپند و اشاره کنان می میرند
نکنه آقای خاکستری زیرش واقعاْ چیزی باشه؟
چیزی که سالهاست ساکته؟
...نه نیست
--------------------
برنامه ی همیشگی٬ زندگی تکراری
یه جوری که اگه هزار سال زنده باشی کسی نمی فهمه

......

می خواستم حرف از آرمادیلو و پوسیدنش بزنم و این که چقدر هنوز آرمادیلوئه
اما توان یادآوری ندارم
نفسی واسه ناله های ممتد ندارم
نای چنگ زدن ندارم
درازکش روی شکمم توی این گه و کثافتا غوطه می خورم
و آرام راه پایین رو را شناور طی می کنیم
در حالیکه چشمام که به زور بازن
مثل یه سونار تموم پستی بلندی های راهو می کاون
و بدون اینکه درکشون کنن
فراموششون می کنن
می گه دست روی یه نقطه بذار
و داد بزن این منم
اما توان یادآوری ندارم
 نا هم ندارم
جرات هم ندارم
نقطه ای هم ندارم
---------------------
صندلی های آمفی تاتر خالی اند
باز دروغ می گه
این بار تنهایی و مریض وار
«صندلی داغ برای بستنی داغ»
ریه هام اوردوز شدن
از این همه صعود از این همه عروج

نمی خوام به این تشنج گاه بیام
تصویرم تو وحشی گری  این فریاد دراز می شه
کریه می شه و جیغ می کشه
اما می رن و به ناچار به درون هل داده می شم
------------------------------------------------
دلخوشکنکا را یکی یکی باد کردیم
و ترکوندیم
و تموم شدن
و تموم شدیم

بدجوری شانس اوردی
این من٬ مخمصه
جاده ی لگدکوبه
----------------------
لعنت
اون کوفتی٬ گه باید از درز دیوونه خونش فرار می کرد
و اون پریشون دیوونه ی کم عقل دیگه باید پیداش می کرد
تا من از پسشون بدوم
این تباهی
این گندکاری

کاش موجود بودی
 پیدات می کردم
و با این نفرینت خفه ات می کردم
لعنتی
لعنتی
لعنتی
می شنوی؟؟؟؟؟؟؟
اگه قبل از اینکه اشباع شدگیم فرا بگیرتم پیدات بکنم
اونوقت قسم می خورم با هم به درک واصل می شیم

delusionally perfect? huh
I am Saturated with it
this sick satisfaction has filled my every cavity
it has explored me through out
I am left wandering in mid air
with slow pains crouching through me
getting me as high as the tide of my sickness carries me
getting me as low as I am ever
I am a wanderer, prophet of pigs within me 

شکست
و فراگرفته شدم
و دور تا دورم از نفسهای چرکینم خالی شد
هویت خاک گرفته و متعفنم
را به بازوم بستم
تا در کم عمقی ام تقلا کنم
دست و پا زدم
 تظاهر کردم
 خندیدم
 بخشیدم
تلنبار شدم
و کمرنگ عبور کردم

-----خلق می خندند

برای زودتر خلاص شدن
گاوبندی کردم
و لو رفتم
حال بدرقه ی رفتنشان می شوم
با چشمای ورقلمبیده
 التماسهای هق هق وار نفسام
و به هم فشردگی معیوب صورتم
 
-----و خلق می خندند

آخرین چمدان به دست آویزوون صفم
با بند نافی که سر اولین درخت گیر کرده است
و تاب می خورم
نفرین وار صدا می کنم
نخهای اشتباه را می کشم
و عروسک خیمه شب بازی ام
در اخمش گره می خورد

-----و خلق می خندند

دستانم را باز می کنم و می بندم
تلاش می کنم مرده ای باشم
آویزون میون کوچ کلاغها
زیر دندانهایم دندانهایش صدا می کنند
بیدارم می کند
و می مانیم
تا دگر بار

-----و خلق می خندند

تکه های بی ربط
را می چینم و روشنش می کنم
پشتش می شینم و تا اوج یاوه گویی بی ربط می چرخم
هزارپای من
برویم
برو

------

آریستا بابای کهنه را می خوابونم
بساطشو  گرم می کنم
گوشه ای گلوله می شم
و سوراخ این حضورشو  بزرگ می کنم

سرفه می کنه
هیپر کلسیمی اش گیجش کرده
اجزاش به تلق تلق افتادن
اما هنوز حریصه
با دستای لرزون سیاه از دود توتونش
به اطراف دست می کشه
تا اون اندکیو که صاحبه ببلعه
خبر نداره که مردیم

هنوز می شه که احمقایی از ما بیچاره تر
عریضه بیارن خدمت بابا
احمقن٬
عریضه ها را شبهای عود کردن درد مفصلش
می سوزونیم
هنوز احمقایی هستن که از در این تاریکخونه
یواش و بی صدا می گذرن
هنوز
بچه های زردنبوی ترسو
شب وحشتشونو با اون پر می کنن
هنوز می شه که گداز
زندگی نکبتیشون تقدیم کنن
با این حال
از همه خرفت تر خودشه
هنوز غر و لند کنان دستور می ده
می گه خرمن فلانی را بسوزونیم
دختر فلانی را به زور بیاریم
هنوز عصای اربابیشو به کمرم می کوبه
و از زمین ها و درختها و آدمهاش می گه
بدبخت خبر نداره
مرده٬
خبر نداره این تاریک خونه
فقط به اندازه ی فیس و افاده های یه جذامی بسط پیدا می کنه

آخ اگه مغزمونو این عروق مشترک خونرسانی نمی کردن
اونوقت انگشتامو دور گردنش حلقه می کردم
و می گذشتیم

چه می کنمم را می خارانم
و از گوشه کنارهایش سرک می کشم
آنان که کشان کشان من را به سر دیوار بردند
صبر نکردند تا پریدنم را تماشا کنند
این گوشه در آن همه چیز مغلوبه شده
همه چیز بی تقلا به دوران افتاده است
و تنها دریچه٬ گناهان کهنه اند که دیگه نخ نما شده ان
-------------------------------
صفحات را پر می کنم و دور می ریزم
تا با آنها هیولاهای تقلید شده ی ذهنم
را شستشو دهم.

می روم.