از میون خار و خاشاک گذشته لگد خورده بیرون میاد...و منو تو ضعف و در هم شکستگی ام پیدا می کنه...و منو به خودش فرا می خونه...که بیا...اگه به اون خونه رات ندادن...اینجا همیشه جات هست...همه خاطرات و بار احساسات حقیرمو به دوش کشیده و باز منو به دوش اش فرا می خونه...تا بریم...منو ببره از این بیغوله...از امشب...و اگه ۲۴ ساعت دیگه سپسیس تمومش کرد...بگید از کنجکاوی تموم شد...نگید که همش زیر سر ذات معیوب و قصه منحوس اش بود...وقت دعوا است...شروعش کن...تا بغرم...این بازی...این سر دواندن...این همه را من تجربه کردم...بارها...می دونم دیر یا زود داره و سوخت و سوز نداره...سر می رسه...کاش زودتر...همه را یه بقچه می کنم...می گم Xاین بس...X ... آن زمان که آریستا بابا فربه بود... خامی ام و سادگی ام به دوشش می کشید...حال که فرتوت شده و پیر... گرده های من هم تقلیل رفتن...و از این یه مشت استخوون به شکوه میان...عجبا که خلاصی در پریدن به چاله ای باز هم عمیق تر از این به هم می رسه...این نزدیکی...دیگه غارنورد می خواد...چشم ها را بالاتر زیر آخرین پرتو بذار و بیا...از اینجا به بعدش را باید لمس کنی...خوب که این قصه را لمس کردی...و انگشتات هزار بار برید...می دونم که فریاد رستگاری می زنی...X الحق که این سیه چال حق استX ...و در آن ته زنجیرها به این حق گواهن...تو...نه دیگه جانو به آتش می کشی...نه تن را به تکاپو می ندازی...تو شدی پاره خطی که این عمر...همه اشو تعریف می کنه...هم آغاز و هم انجام...بس نیست لامروت؟ این...مشت و مال اساسی می خواد...برق از کله اش بپره...شاید آدمیت اش باز شره کنه...چه می دونی تو؟... ای از این بازی...ای از این بازی...هی آهای...عقب افتاده است خوب...از زندگی اش...از هم قطار و هم رزم و هم فال و هم شان و هم ریشه اش عقب افتاده...این را باید از نو سرشت...چرخ را خالی کن...گل تازه به کار بزن.................................