این از اون گاهی هاست...از اون عدم قطعیتا..از اون وقتا که احمقانه با ضرب و زور می خوای خوشبین بمونی...از دور که بهش نیگا کنی عجیب مسخره است...
Just absurd..too much absurd..اما از نزدیک لعنت...به دورم می پیچه و دنده هامو خورد می کنه...این چیزا اینجور تاب می خورن...ساعت گرد...و پادساعت گرد عذابم می دن..به آخر فصل رسیدی...وقتشه که ورق بزنی...اما چسبیده ورق نمی خوره...و بوی تعفن همه ی این گیر کردنا بالا می زنه..لعنت به این دری وریا...چرت و پرتا
منتظر یه اتفاق احمقانه ام...تا بند نافمو پاره کنم...تا از دست این لحظه های دائم فشرنده ی سویسایدال خلاص بشم
...............................
هیچ می دونستی هر بازی با قواعد معلومو می شه فقط با به موقع شروع کردن برد؟
sun is holding on almost like a whisper