مطمئنم وقتی این بازی را شروع کردم می دونستم واسه چیه..لاقل قاعده ی بازی را می دونستم..پریدن از روی اون چیزا که لعنت اسمشونم یادم نیست تا به اکسپرس وی برسم و سوار شم..شاید همینا بود..اما وسط بازی گمش کردم..تعقیب کننده ها ازم جلو افتادن و من بازیو به قرطبه باختم...چطور شد که این نخ انقدر نازک شد که بودنش فقط امید شوره زار کوفتی واسه ی کود تازه باشه؟ کجا گم شد؟ چرا هیچ یادم نمیاد تو کدوم ایستگاه بود که تاکی کاردی سینوسی شروع شد؟ که هر وقت سفره امو باز کنم..نمایش بدختیا بکنمش......اولش یه تواتر بود....کم کم ممتد شد..و انقدر سیرش مزمن بود که چند و چونش از دستم در رفت....
کرختیش دردناکه..قرار نبود باشه...Numbness ..سرمازدگی سیاهش کرد ولی نکشتش...موند تا شکارم کنه...یه گروگانگیری کلاسیک...
روشن شدگان!؟ The enlightened ..روشنایی آویزون میون فضا..ذرات معلق بی انکسار..Lucent, hanged, dead ..اون چیزی که از توش به درون نگاه می کنی...با کفش های تلنبار شده..عینکهای شکسته و مردمان سوخته..نپرس که زپرت همه چیز در رفته..صبر کن تا کلاغا بر گردن..بعد واست فروپاشیو هجی می کنم..
پادشاهی خرفتیمو می کنم..و به جهنم که تو کجای سیر فهم و شعوری..من سیر فهم و شعور ندارم..فهم و شعور ندارم..و اگه تو داری و می فهمی پس باریکلا به تو..منو با مخمرهام تنها بذار...
ابری نیست
چشمها می بارند
خاکی نیست دردها می کارند
رودی نیست
عشقها میمیرند
به منم سر بزنی خوشحال میشم