از هر گوشه سرک می کشن..
چشم می دوزن و فرار می کنن...دستم بهشون نمی رسه..نگاه خیره امو تحویلشون می دم و فرار می کنم...سفیدی گر گرفته ی چشمم جذبشون می کنه...می دوم و اونا جیغ کشون دنبالم می دون...آریستا بابا دستی تکون می ده و عبورشونو واسم سوت می زنه...از اون دور صدا می زنم « لعنتی ها..این جاسوسها منو دوره کردن» ... با کندیه همیشگیش بلند می شه و می دوه « چاره ای نیست..اینا را بهش برسون» چرکای کف دستشو بهم می ده تا ببرم...و یه جایی اون پشتها زیر دست و پا می ره..کابوسم فراز و نشیب پیدا می کنه...تلو تلو می خوره و پاره می شه...چشماشون بیرون می پرن و سراسیمه دوره ام می کنن...یواش واسشون لا لایی می گم تا بقیه بیدار نشن...شایعه اش دور می چرخه ..چشماشون برق می زنه و راه میوفتن...و آریستا بابا دوباره از اول زیر دست و پا می ره...ریتمش عجیب آشناست...روحم روی تخت میخکوب می شه و چشما سر می رسن و آنژیوش می کنن...آهنربای بزرگو میارن و از توش خرت و پرتهامو در میارن..و ذوبشون می کنن و سرباز های سربی می سازن..که درختها را می تکونن... از لای درختا جاسوسا نگاهم می کنن...ملامتم می کنن و میوفتن و یکی یکی می میرن..آریستا بابا با گاریش سر می رسه...تلنبارشون می کنه..اونجا کف گاری..روی من که اونجا زیر گه و شاش و تهوع..دارم با انگشتام حسابشونو رسیدگی می کنم..همه بدهکار می شن..اینجوری پیش بره زود ورشکست می شیم..
چشما سر می رسن و پیاده ام می کنن..چشم بندمو می خوان..تا نبینن کنار دیوار به چه افتضاحی می افتم..ترجیح می دن کسی حقیرانه جلوشون نمیره..جاسوسا از هر گوشه سرک می کشن و جیغ می زنن...و آریستا بابا ملامتشون می کنه..از اون دور برام سوت می زنه که یعنی هوامو داره..و چشما سیم هامو چک می کنن..انقدر ور می رن...که موعدش می رسه و رد می شه..انقدر که اتوبوس گردن شکسته ها می رسه..سری واسم تکون می دن ٬ سوار می شم و راهیم می کنن...
...به قولی خیلی جای غبطه خوردن داره...
توی اتوبوسه ی لعنتی...از هر گوشه اش سرک می کشن..با انگشت نشونم می دن و می گن «این همونه که ....؟» صدای خفه ای می گه « هیس..آره..» ..همه جیغ می کشن...و می ریم...و می ریم ....و می ریم..................
-----------------------------
هی وقت تلف می کنم..دست دست می کنم...
شاید که ورس ها یا حداقل کر های آهنگه را تقریر کنم...
..اما تا به خودم میام..کلیک..تموم می شه
افتخار می دی این والتس را روی لبه این تیغ باهام شریک بشی؟
تو آشویتس که بودم والتس یادمون میدادن . یه بار اون قدر با یه لهستانی دیوانه رقصیدم که مٌرد . بعد از اون فقط کارم این شد که لبه ی تیغ رو پارتیشن بندی کنم و ضمیمه کنم به گزارش کار ( هر چند آشویتس اهل این قرتی بازیا نبود ) اون روزا زیزفون زیاد نصیحتم میکرد . مثلا میگفت فاضلابها رو خوب قرق کنم تا حتی یه موش اضافه وارد سیستم نشه . هر چند ما موشها رو میخوردیم . اما حلقه ی هامبورگ هم خوب به کارش ادامه میداد . حالا که لبه ی تیغ زنگ زده دیگه نه به ابدیت و اثبات ریاضیش فکر میکنم و نه به آننون سولجریوس . این بار ران موش میخورم . با جوشانده ی run away و رقص منطق پارادوکسی و فولدینگ .
...