جمعه، 30 بهمن، 1383
خزعبلات- سومین
منتظر هیچی نیستم..
روزهایی که می گذرن...همینطور بیهوده می گذرن...دنبال هم قطار می شن تا هفته ها٬ ماه ها و سالها را بسازن..بعضی روزها قطار می ایسته تا نفسی تازه کنه و بعد دوباره پوچ تر و سریع تر توی ابدیت ریل های موازی و غیر موازی و متقاطع و غیر مقاطع گم می شه...آخرش می رسه به اونجایی که همه ی قطارهای سرگردون آخرش اونجا می رن...خدمت اوراقچی بزرگ ...و بچه های لاستیک غلطان...و شبهای سرد و روزهای آفتاب تفتیده...
...کم کم غصه خوردن ساعت پنج مثل قرص خوردن ساعت هفت صبح می شه یه عادت...درد انقدر همیشگی و حاضر می شه که گم می شه...یه جوری که انگار بدون اونه که یه جای کار می لنگه...می گه ْGABA خوبه...درمونه این سیناپس های جلز ولز کننده ی مغزه...