ضعف و خستگی...هه...خودم انقدر خسته ام که دیگه درس خستگی گرفتن به گزافه است...کاملا اومدنشو حس می کنم..یه وضعیتی پیدا کردم بین مانیک دپرشن و افسردگی بایپولار...احساس می کنم ته یه چاهم...
boy in the well ٬ چاهه که سگه توش جیش می کنه...یارو توش خلطشو تف می کنه...اون یکی آرزوهاشو تو چاه دور می ریزه...و دیگری بقایای گناهانش را اونجا سرنگون می کنه...

نگاهها خیلی راحت از روی من می لغزه...نفرت از تاریکیه چاه...از بوی متعفنش...از سکون مکش دارش...

روزا..نور میلی متر میلی متر یکی از دیوارهای چاه را پایین میاد...تا سه چهار متریه بالای سرم و چشمان من حریصانه و مریض وار نزولش را انتظار می کشند...اما همونجا وای میسه...بو را حس کرده...می لرزه...به کسوف می ره و بعد دیواره ی دیگه ی چاهو میلی متر میلی متر بالا می ره تا به لبه ی چاه برسه..خودشو بالا می کشه و لبه ی چاه همه ی نفرتش از چاهو و موجود خبیث تهشو عق می زنه..

کلمات از وقتی که به دیواره ی چاه تفشون می کنم..چرخ می زنن و چرخ می زنن و از بس مثل خودم نفرت انگیز اند...بر می گردند و به خودم حمله ور می شن...دوره ام می کنن و نوک می زنن تا خون راه بیوفته و بعد که جنونشون ارضا شد روی دیواره ها بین لجن ها می شینند٬ سرشون را زیر بالشون می ذارن و می خوابن..

..و من کورمال کورمال٬ در نهایت مازوخیستی ام..روی دیوار دست می کشم تا لمسشون کنم٬ پیداشون کنم و باهاشون زخمهای کهنه ی مغزم را تازه کنم....

....صداهای نامفهوم میاد...گاهی طبل ارتش انسانهاییه که از کنار چاه می گذرن..انسانهایی که دریچه ها را خیلی زود بستند..قبل از انفجار بزرگ...قبل از اینکه دنیا فرصت کنه توی مغزشون رسوب کنه..قبل از اینکه اشعه ی فرکانس بالا٬ ساختار غیر مولکولی روحشون را به هم بریزه..گاهی صدای بوق کشتی میاد و آئورتم پیچ می خوره و شل می شه تا شاید ما هم بریم...گاهی هم ناله و فریاد...و همیشه پچ پچ...پچ پچ لعنتی...وز وز کوفتی که برای همیشه این گوشه ی مغز چروکیده ام خونه کرده..دیوونه ام کرده...

.......ته این چاه٬ جسدم...جسمم...لاشه ام...وزنه ی سنگینی کف آب متعفن گندیده شده...که با همه کثافتها و سنگهای سنگسار گناهان تلنبار شده... لاشه ام خیس می خوره و باد می کنه٬ انقدر که روده هام از رگهای دستم بیرون می زنن...و چشمام گلوله های مات شناوری می شن که با یه نخ به جمجه ام گره خوردن ...و قلبم موجود چرکین سیاهی می شه که محکم خودشو به دنده هام می کوبه....

 و روحم حجم نامشخص مرده ای می شه که روی سطح آب تلو تلو می خوره..در حالیکه تنها چیزی که جلوی به درک واصل شدنشو می گیره..زنجیر زنگ زده و پوسیده ی تخیلات مریض وارشه که اون پایین پایینا٬ توی اعماق به دور گردن اون جسم مرده...اون موجود نکروفوبیک گره زده شده...

و شبها....شبها که ستاره ها از سر چاه می گریزند و اگه به ناچار گذرشون به سر چاه بیوفته...از سوسو زدن دست بر می دارن و لحظه ای از ترس٬ وحشت و یا حتی تعجب به جفت چشمهای قی کرده ی هیولای اون اعماق خیره می شن و بیچاره ستاره هایی که این صحنه را ببینن٬ سردی فرا می گیردشون٬ خاموش می شن و سقوط می کنن تا ته چاه منفجر بشن...

و اندک خاطرات لرزان انعکاس از سطح آب متعفن متواری می شن...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد