می خواستم حرف از آرمادیلو و پوسیدنش بزنم و این که چقدر هنوز آرمادیلوئه
اما توان یادآوری ندارم
نفسی واسه ناله های ممتد ندارم
نای چنگ زدن ندارم
درازکش روی شکمم توی این گه و کثافتا غوطه می خورم
و آرام راه پایین رو را شناور طی می کنیم
در حالیکه چشمام که به زور بازن
مثل یه سونار تموم پستی بلندی های راهو می کاون
و بدون اینکه درکشون کنن
فراموششون می کنن
می گه دست روی یه نقطه بذار
و داد بزن این منم
اما توان یادآوری ندارم
 نا هم ندارم
جرات هم ندارم
نقطه ای هم ندارم
---------------------
صندلی های آمفی تاتر خالی اند
باز دروغ می گه
این بار تنهایی و مریض وار
«صندلی داغ برای بستنی داغ»
ریه هام اوردوز شدن
از این همه صعود از این همه عروج

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد