آریستا بابای کهنه را می خوابونم
بساطشو  گرم می کنم
گوشه ای گلوله می شم
و سوراخ این حضورشو  بزرگ می کنم

سرفه می کنه
هیپر کلسیمی اش گیجش کرده
اجزاش به تلق تلق افتادن
اما هنوز حریصه
با دستای لرزون سیاه از دود توتونش
به اطراف دست می کشه
تا اون اندکیو که صاحبه ببلعه
خبر نداره که مردیم

هنوز می شه که احمقایی از ما بیچاره تر
عریضه بیارن خدمت بابا
احمقن٬
عریضه ها را شبهای عود کردن درد مفصلش
می سوزونیم
هنوز احمقایی هستن که از در این تاریکخونه
یواش و بی صدا می گذرن
هنوز
بچه های زردنبوی ترسو
شب وحشتشونو با اون پر می کنن
هنوز می شه که گداز
زندگی نکبتیشون تقدیم کنن
با این حال
از همه خرفت تر خودشه
هنوز غر و لند کنان دستور می ده
می گه خرمن فلانی را بسوزونیم
دختر فلانی را به زور بیاریم
هنوز عصای اربابیشو به کمرم می کوبه
و از زمین ها و درختها و آدمهاش می گه
بدبخت خبر نداره
مرده٬
خبر نداره این تاریک خونه
فقط به اندازه ی فیس و افاده های یه جذامی بسط پیدا می کنه

آخ اگه مغزمونو این عروق مشترک خونرسانی نمی کردن
اونوقت انگشتامو دور گردنش حلقه می کردم
و می گذشتیم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد