پیاده می ره
و زیر لب زمزمه می کنه
« وقتی حرف من نباشه درباره ی منه»
آدمیزادی ٬ موجودی ٬ نفرینی
به وسعت سیاهی سایه اش از دور
به ناشناختگی ضربان قدمهای تندش
و در حسرت مسیر های نیم رفته
صبح تا شب گلهای گلدون٬
گلهای باغچه٬
و کلاغهای دشوار روی دیوار
گذر جاسوسوار شبح گونه٬
زندگی یکنواخت نشسته
و بعد شبهای خفتگی دنیا
قدمهای نزده اشو پرواز می کنه
پشت به نور
در حالیکه از خودش به خودش می گریزه.
------------------
بهش نهیب می زنن
و اون با گردن کجش می گه
«ببخشید که یواش می میریم»
اما انتخاب ساده ای بود
و این مجازات تردیده.