خدای شکلاتی را خوردم
و به تاوانش روزی
خدایان عبا بر دوش
عصا زیر بغل
به دورم جمع شدند
پیشانی ام را شکفتند
خدای خونین خرد را در آوردند
عصایش را زیر بغلش زدند
و تولدش را جشن گرفتند.

فرزند حرامزاده ی من
بهترین روزش را کادوپیچ  به من تقدیم کرد
و مجبورم کرد تا با کاغذ کادوی مجللش
روزش را بجوم
گوشه های نرمش را بمکم
و خرد خرد تکه هایش را ببلعم
حرامزاده ٬برای حسن ختام
خورشید غروبش را بر سرم خرد کرد
و ذراتشو با تیله های دوستاش عوض کرد

حال ای خدای چروکیده دست از سرم بردار
موازنه ی این گوشه ی جهنم را بر هم می زنی
مغزم را اگر می خواهی
دقایقی دیر آمده ای٬
قلبم را اگر می خواهی
هنوز روی پیشگاه آزتکها می تپد
زندگی ام را اگر می خواهی
سراغش را از فرزند حرامزاده ام بگیر
برو و مرا با این موازنه تنها بگذار.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد