وقتی دست عرق کردمو به در و دیوار سیاه کشیدم احساس کردم دارم محو می شم واسه ی همین محکم چنگ کشیدم انقدر که ناخنام شکست و به جای محو نشدن من از روی دیوار٬ دیوار از روی من محو نشد٬ با برادران خاکیش حفره ای شدند و منو در بر گرفتند٬ دلم می خواست پنجره اش باشم٬ اما ذهن غبار گرفته ام حداکثر می تونست پنجره ای به اعماق تاریکتر باشه٬ اونجا که زیر نور شمع با کرم خاکی ها زیر نور شمع توی کر و لالیمون وول می خوردیم. طناب دارمو به زمین سفت کردم و پاهامو به سمت سقف کردمو و شناور شدم. از مجاورتم صدا میومد که فرشته ها را دیروز کشتند و خدا را قبل ترش و حالا منم و تو. یا شاید فقط منم و فقط تویی. نخی که به ردپام از ازل تا ابدیت کثیف بسته شده بود را جمع کردم و جمع کردم و قدمها با اکراه٬ گاه خونی گاه پر از کثافت روی هم تلنبار شدن تا توده ی بی شکلی بشن که واقعا بودن٬ قبل از رفتن باید اونا را هم آتیش زد و از بس بی وجود بودن٬ بی دود هم سوختن و به دون کیشوت پیوستن. خسته شدم از بس تهوعم را بسط دادم و وقتی خشک شد دور خودم پیچیدمش. عادل باشیم٬ منم نمادیم! تابلوی خطری که توی آخرین مرز جهنم نصب شده.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد