از میون خار و خاشاک گذشته لگد خورده بیرون میاد...و منو تو ضعف و در هم شکستگی ام پیدا می کنه...و منو به خودش فرا می خونه...که بیا...اگه به اون خونه رات ندادن...اینجا همیشه جات هست...همه خاطرات و بار احساسات حقیرمو به دوش کشیده و باز منو به دوش اش فرا می خونه...تا بریم...منو ببره از این بیغوله...از امشب...و اگه ۲۴ ساعت دیگه سپسیس تمومش کرد...بگید از کنجکاوی تموم شد...نگید که همش زیر سر ذات معیوب و قصه منحوس اش بود...وقت دعوا است...شروعش کن...تا بغرم...این بازی...این سر دواندن...این همه را من تجربه کردم...بارها...می دونم دیر یا زود داره و سوخت و سوز نداره...سر می رسه...کاش زودتر...همه را یه بقچه می کنم...می گم Xاین بس...X ... آن زمان که آریستا بابا فربه بود... خامی ام و سادگی ام به دوشش می کشید...حال که فرتوت شده و پیر... گرده های من هم تقلیل رفتن...و از این یه مشت استخوون به شکوه میان...عجبا که خلاصی در پریدن به چاله ای باز هم عمیق تر از این به هم می رسه...این نزدیکی...دیگه غارنورد می خواد...چشم ها را بالاتر زیر آخرین پرتو بذار و بیا...از اینجا به بعدش را باید لمس کنی...خوب که این قصه را لمس کردی...و انگشتات هزار بار برید...می دونم که فریاد رستگاری می زنی...X الحق که این سیه چال حق استX ...و در آن ته زنجیرها به این حق گواهن...تو...نه دیگه جانو به آتش می کشی...نه تن را به تکاپو می ندازی...تو شدی پاره خطی که این عمر...همه اشو تعریف می کنه...هم آغاز و هم انجام...بس نیست لامروت؟ این...مشت و مال اساسی می خواد...برق از کله اش بپره...شاید آدمیت اش باز شره کنه...چه می دونی تو؟... ای از این بازی...ای از این بازی...هی آهای...عقب افتاده است خوب...از زندگی اش...از هم قطار و هم رزم و هم فال و هم شان و هم ریشه اش عقب افتاده...این را باید از نو سرشت...چرخ را خالی کن...گل تازه به کار بزن.................................

مدتیه اینجام:

www.lighthouse.blogfa.com

فردا روز موعوده..وقتش رسیده..فردا همه چی معلوم می شه...و مستقل از نتیجه اش...مستقل از اتفاقی که فردا میوفته این آخرین پسته...

یک سال گذشت...و راستشو بخوای...افتضاح بود...خیلی افتضاح..اما گذشت..باز قد کشیدم و از درجه ی دیوار بالاتر رفتم..و می دونی..اثراتش باقی موند...اسکار خودزنی ها......بوی تعفنش...روحم که فقط تو شیشه فرمالین تونسته لبخندشو حفظ کنه...و جسم در هم شکسته..اما گذشت..و منتظر می مونم برای عدم قطعیت فردا...

..نمی دونم ..اما شاید باید تشکر کنم...کلیشه ای تمومش می کنم...ممنون...از کی و چی و برای چی؟...شاید باید گله کنم...نمی دونم..اما راستش خیلی مهم نیست..آخرش همه این حرفا توفیری نمی کنن...نبایدم بکنن...هیچ وقت نمی کردن...

........فقط دلم می خواد به آریستا بابا یه چیزی بگم...آغوشتو باز کن و بپذیرم...

...و این آخرش بود...خداحافظ

قسم به همه چیزا توی این نیم گذر... مشکل نفهمی نیست..این پوسته پوسته ها فقط اپیدرم های خشکیده و پلاسیده است..بی روح ..راه درازیه..بریم تا ضایع شیم مگه نه؟ این تنو باز لجن و گه بگیریم...این تیکه پاره های وصله پینه شده را باز پاره کنم و بعد غر به جون آریستا بابا بزنم...ناخدا بادبانا را جمع کن..لنگرو بنداز..که این کشتی غرق شده...اینجوری لاقل راست پایین می ریم...و اون پایین با کوسه ها همسرایی می کنیم..می تونست جور دیگه ای باشه..اما ما اینجوری خواستیم..و ده پونزده متری پایین تر از خاطره فشار ۱ اتمسفر و کمتر محو می شیم.

این از اون گاهی هاست...از اون عدم قطعیتا..از اون وقتا که احمقانه با ضرب و زور می خوای خوشبین بمونی...از دور که بهش نیگا کنی عجیب مسخره است...

Just absurd..too much absurd..اما از نزدیک لعنت...به دورم می پیچه و دنده هامو خورد می کنه...این چیزا اینجور تاب می خورن...ساعت گرد...و پادساعت گرد عذابم می دن..به آخر فصل رسیدی...وقتشه که ورق بزنی...اما چسبیده ورق نمی خوره...و بوی تعفن همه ی این گیر کردنا بالا می زنه..لعنت به این دری وریا...چرت و پرتا

منتظر یه اتفاق احمقانه ام...تا بند نافمو پاره کنم...تا از دست این لحظه های دائم فشرنده ی سویسایدال خلاص بشم

...............................

هیچ می دونستی  هر بازی با قواعد معلومو می شه فقط با به موقع شروع کردن برد؟

 

تا حالاش خیلی سخت نبود...از دو روز دیگه این انتظار واقعا کشنده می شه

уныл как уныло смогите быть

I am as down as down gets me....as low as low can be...as exhausted as one can be

پیش نمی ره...و توی این سکون می پوسم ..

ده یازده روز دیگه یه سال تموم می شه...سالی که لنگر خمار این همه سال بود....وقتی که آدم همش می بازه...انقدر که دیگه چیزی واسه باختن نداره...و باز می بازه...

........................................

بچه ای که هنوز مکونیوم دفع می کنه...همه چیز چه احمقانه شروع می شه...چه احمقانه بزرگ می شه...از اون موجود چمباتمه زده ی مچاله..تا این موجود که تفاله های نیمه هضم شده ی نفهمیشو دفع می کنه...چطور اون چیز مسخره زپرتی ضعیف...موند تا این از توش فرار کنه؟؟؟

چیه خیلی می ترسی؟ خیلی می ترسوندت؟ خیلی نمی فهمی؟ اصلا واست مهم نیست نه؟ به درک سفلی و اعلی و هر جای کوفتی دیگه اش.... 

damn, the eternity has befallen, torn down and empty, it's now  just a hap hazardous moment... my dearest ..think again, watch this lonely soal suffering..look at the grasping gaps and gasps..hear the plea..hear the breath coming out like a siren...spare me...look how I shuffle through the old cards and it always hands me the same blow..may be cus' I'm not a good bluffer

honestly what do you think of this crap load

the arteries are shattering in this never ending pledge..a whole system is waving me down..bye bye mister..yet it goes on...crouching through ..unnoticed...screaming through..unheard..livin' it through...huh

medicinal herbs do your thing..this clot has blocked my very best artery...do it fast

بی خوابی توهم زا..فقط بدیش اینه که فردا به تموم ظرفیت مغزیم احتیاج دارم..یه زمانی استاد دژاوو و هالویسینیشن بودم...گم می شدم..حالا فقط وقتی خیلی کلنجار می رم..سراغم میاد..و نیم سانتی متر زیر این لایه مدفونم می کنه..کیسه ی هواییم را بهم می ده تا مطمئن بشه از جیغ و دادم آلکالوز نمی کنم..اما گمونم مهم نیست..تا بود این بود..تا باشه این می شه..پای همیشه عقب افتادن یا جلو افتادن وسطه..و اکثرا خیلی عقب موندن...تاخیری که منو محکوم به یکی از دنیاهای موازی می کنه..کورمال کورمال دوره میوفتم به هر چیز ناخوشایندی دست می کشم شاید که اون دریچه ی کوفتی را پیدا کنم..و باور کن قیافه ی خیلی زپرتی به هم می زنم..اغراق شده و از هم پاشیده..طی مراسمی از خودم تقدیر می کنم و گه می گیرم خودمو..چه بلایی سر اون نقاشی های توالی دار اومد؟..اون دفتر هزار تو با قواعد مسخره اش؟ کاکتوسا که تیر پرتاب می کردن.. اون ضیافت هزار کلاغ...... همه چیز اغراق شده... وقت پایکوبی می رسه و من ریتم ندارم... و هیچی اینجوری توجیه نمی شه.. چون همش همون بدهیه قدیمیه.. اینا واسه چیه؟ آره ٬احمقانه ولی واجب..باز بباریم..شاید این بار خفه خون گرفت...رشته اش از دستم در رفته می دونم..اما بی حسیم..آفازی ساختاریم شده.....قله های بی حساب هیپر اکتیویتی سیناپسی...و گه خورد هر کی می گه..جور دیگه ای خواست.

thus...let the game begin

لعنت مرد..خلاص کن..که چی ..که چی..گم شو.. به چه زبونی حالیش کنم؟ سیریلیک؟

помогите мне, пожалуйста

 چرخ می زنه و مثه گرد رومو می پوشونه..و مرد این گودال واسه من خیلی بزرگه..خیلی بزرگ.....

با این که از همه چیز هم نفرت داریم..همدیگه را تحمل می کنیم..گاهی حتی حرف می زنیم..لبخند می زنیم..هر چند که این خیلی معدودتر از وقتاییه که سر تا پای همدیگه را لجن می گیریم...اما با هم می سازیم..شوخی خیلی کثیفی بود..حتی واسه اون دوره زمونه...گمونم باید دوباره بریم سراغ مسمرالدا..بهش بگیم این سر کلافو بگیر از اول همه چیزو بباف...اما لعنت این همه چیز بدجوری هومئوستازمو به هم ریخته..اما ذخیره ی کافی کنار گذاشتم..چون

After all , who knows? ...hum  

پایینم..پایین ژاکت مهاریم...گندله ی خاطراتمونو دارم شکل می دم..هیچ وقت بهت نگفتم..گمونم هیچ وقت انقدر مکث بزرگی پیش نیومد..می دونی خیلی دلم می خواست بگم «چه مهم؟» ..بگم و عواقبشو بپذیرم...باز مریضیم بالا زده..انقدر که از چشام سر ریز شده..و این لهم می کنه..چون انقدر تموم انرژیمو صرف پریدن وسط این حلقه کردم که یه بار دیگه را دووم نمیارم...شایدم اوردم..طبیعت پستی که واسه بقا له له می زنه...و یه جوری که نمی دونم چه جوری باز می مونم..در حالی که قاعدتاْ...علمی..نباید بشه...مرید لحظه های اشتباهم...مکانهای اشتباه..به غبطه هام سروری می کنم....مسخره اس اما روح بینوای کثیفی که این بندو پاره کرد من بودم..بیخیال..باز می گذرم...مثل هر بار..و  تاج سرکوفت تازه ای می دم واسم بسازن..و قسم به هر جا نه بدتر آریستا بابا..این چیزا همش خیلی سطحیه..نازک و بی اهمیت..زندگی چند من یه غاز..با مزخرفات ده خروار یه زار..  

مطمئنم وقتی این بازی را شروع کردم می دونستم واسه چیه..لاقل قاعده ی بازی را می دونستم..پریدن از روی اون چیزا که لعنت اسمشونم یادم نیست تا به اکسپرس وی برسم و سوار شم..شاید همینا بود..اما وسط بازی گمش کردم..تعقیب کننده ها ازم جلو افتادن و من بازیو به قرطبه باختم...چطور شد که این نخ انقدر نازک شد که بودنش فقط امید شوره زار کوفتی واسه ی کود تازه باشه؟ کجا گم شد؟ چرا هیچ یادم نمیاد تو کدوم ایستگاه بود که تاکی کاردی سینوسی شروع شد؟ که هر وقت سفره امو باز کنم..نمایش بدختیا بکنمش......اولش یه تواتر بود....کم کم ممتد شد..و انقدر سیرش مزمن بود که چند و چونش از دستم در رفت....

کرختیش دردناکه..قرار نبود باشه...Numbness ..سرمازدگی سیاهش کرد ولی نکشتش...موند تا شکارم کنه...یه گروگانگیری کلاسیک...

 روشن شدگان!؟ The enlightened ..روشنایی آویزون میون فضا..ذرات معلق بی انکسار..Lucent, hanged, dead ..اون چیزی که از توش به درون نگاه می کنی...با کفش های تلنبار شده..عینکهای شکسته و مردمان سوخته..نپرس که زپرت همه چیز در رفته..صبر کن تا کلاغا بر گردن..بعد واست فروپاشیو هجی می کنم..

پادشاهی خرفتیمو می کنم..و به جهنم که تو کجای سیر فهم و شعوری..من سیر فهم و شعور ندارم..فهم و شعور ندارم..و اگه تو داری و می فهمی پس باریکلا به تو..منو با مخمرهام تنها بذار...

..هی سر دسته این کاغذا را تیربارون کن واسم ... این گلوله های خاکستری نیمه جون..رقص دیوانه وار معیوبشون...زندگی پیچ دار و پر..که تهوعش فقط پشت کاهش رفلکسم گیر کرده..ای لعنت حرف از چیه؟ این دری وریا بدهی به کیه؟

دست سردم ترک می خوره.. ذهنم تک بعدی اتساع پیدا می کنه..تک مقوله ی لجن آلودشو  باد می کنه..بادبان نزولش می کنه...یک میلیون سلول در روز..نرخ بی حساب کتاب....خواب می بینم که باز سردمه..باز ننه یاگا و آریستا بابا زندگی کثافتمو بار گذاشتن..که باز اون تک احتمال مرعوبو منت گردنم کنن و ولم کنن تو این گه دونی..و من باز میام چون عاشق حماقتم...دوست دارم احمق باشم..جون می دم واسه این که کاسه ی جمجمه امو که واسه علم و دانش کلاغا باز می کنن، یه بیلخ بشون نشون بدم...خوابم که نبینم باز آدرسم همینه..همین جا زیر همین اندازه کثافت پیدام می کنی..هی..لعنت..لعنت به همه چیز این دستای لرزونم..

تو قرطبه واسه همخوابگی فقط کافیه ببازی..اما جلو چشمشون..انقدر که از دلرحمی بشاشن به خودشون...جای گندیه  این قرطبه...از بس آدماش رو زانوهاشون سجده رفتن..پاهام زیر میزاشون گیر می کنه..و این آرترالژی کوفتی تا صبح ذوق می زنه..ببین لعنت..یه تف میندازم و تا ته این کثافتو بالا می کشم..گور بابای این نخ ها که هزار جا نه بدتر آدمو می کشن..عصبانیم..خوشحالم..پر از تعفن و تهوع..هر چی..به درک..طبق معادله نرنست اثر یون با بارهای کوچیک تو این تعادل بیشتره..پس لعنت به گنده ها..لعنت به بزرگ شدن همه چی..به مهم شدن تخمی ترین هیچیها..بیا ردیفا را بالا بیا..و اون آخر کنارم بشین..انقدر که یکم که خم بشیم کله پا بشیم..انقدر بالا..انقدر دم اون لبه..که سیستم رتیکولارت همه چیزو جز اون ترس کوفتی خاموش کنه....خاموش کنه و های می شم..

من کاغذ دارم..بهترین موشک کاغذی دنیا را می تونم بسازم..که باش نمی تونم برم..چون کسی جز من بلد نیست اونجوری پرتش کنه که منو ببره..اما اگه می رفتم..آخ اگه می رفتم..بهت اثبات می کردم..لنگر مینداختم..و کپه ی مرگمو رو اون بلوطه که حرفشو قدیما می زدم می ذاشتم..سوت می زدم و کابوسای قدیمی را جمع می کردم...داد می زدم «رفقا بخونید» دلم جیغ جگر سوز بی صدا می خواد..دلم یه داستان اساسی واسه حک کردن رو این پوست بلوط می خواد..«رفقا چنگال اوردید؟ با دست نخورید..آلوده ام»...«رفقا٬ خیک اساسی به هم زدم..انقدر که پرکاشنش حسابی محو شده»..ولی گور باباتون...گور بابای معنی دار شدن این توالی..این حکایت واسه سی ثانیه خوبه..بعد بیپ..بیپ..بیپ..بیپ...بیپ..بیپ..

A man walks by it's ruins, damn everything in this mirror is ruined جونوریه...زیر این همه چیزه پوسیده...خرناس می کشه..و صبحا که موعظه می کنم "برادرا..والیومو با یه پیاله ودکا بخورید...برادرا..به فکر فتقتون باشید٬ مبادا زیاد زور بزنید...برادرا" ..از دور به نظاره وا میسه... و اون سایه اشو رقم می زنه..رج به رج بلند می شه و من روی سرم می کشمش..و سرماش منو در بر می گیره...مردن این زیر چه لذتی خواهد داشت..و در قرطبه من تنها احمقی بودم که دوست داشتم دراز کش بمیرم.. و هر بار سر می رسن تکونم می دن و سر دوش می برنم...Fool's King...شاه آمده...دکتر خبر می کنن..و اون ور می ره..و من داد می زنم" آقای دکتر از این تزریق بگذر...من جایی عمیق ترم نکروز شده"..و اون سری تکون می ده..و لاین تکراریشو تحویلم می ده ..و خورشید همچنان می درخشد..و من ول می شم.. می رینم به خورشیدش و خودش و همه چیزش......

 

این ضجه مخاطب می خواد..هر چی این چرخو می چرخم..باز سر می رسه و سوزنش گیر می کنه..فقط این بند و بساط بزرگتر می شه..و گردش ستایشگرایانه دیرتر به سر می رسه..دیرتر و سنگین تر..و نه عمیق تر..که این قوطی پر شده..و فقط لغزش روی لبه های نا صاف نا منظم می مونه..آدم تو خواستناش خودشو وسط می ذاره..می شوره و به حراج می ذاره..و از بین این همه عضو بو گندو دستشه که بیرون می مونه.. مگه تو این سرداب چه می شه کرد؟ شوکران کوفتی..انقدر ناخالصی داره که فقط نیم نگاه دردناکی از به هم درنوردیدگیمو عق می زنم..همه چیزو می شه تویه خط خلاصه کرد..یه برش تمیز کوتاه..اما تموم نمی شه..چوب خطمون هنوز جا داره.. و اینا اگه از سبک سریم نیست نمی دونم از چیه..و شاید فرصت برسه..فعلا که تو این قمار دستمو رو کردم..شرطمو باختم و منتظر ترحم موجود ناشناخته گاه ناپدیداری نشستم..به همین پستی..روی سطح این همه کثافت..C'est moi...C'est moi

نذرت قبول!

باختن؟ این هم از ورق فالت.

لاشه ی قربانیت هم از برای خودت.

والسلام.

گمونم خیلی عقب موند..شاید از هیپر رفلکسیش باشه..از بس گلوله های نیمه جویده ی نیمه هضم شده را نشخوار کرد..باور داشتن به اینکه توی سطح بالاتر خماریشون دنیا انتلکتوالش را از دست بده..اینجوری عقب افتاد و گرد و خاک این عقب افتادگی را خورد..گمونم چندانم دستش نبود...پیچ  و تاب موتاسیون ها بود..احمقا اونایی ان که وقتی زیاد پیچ می خوره مقاومت می کنن..نمی ذارن کارشونو یه سره کنه...از اون حماقت گاه  بیرون می پره...و بوم! سورپرایز..موتاسیونای کوچولو سرش می پرن..و گمونم اینجوری عقب می افته..تکرار توالی های سه تایی کدون هجو مردونگیش به زندگیش پیشروی می کنن...آپ استریم و داون استریم مرگ و زندگیش توالی های سه تایی می شه و عقب می افته..

زبون چروکیده و پر از آبسه اشو در میاره و له له می زنه...آریستا بابا یا هر کوفت و زهر ماری دیگه ای میاد و با برسش خزعبلاتی که بین  دلمه ها گیر کرده را در میاره..سورتشون می کنه و ارائه شون می ده..آسمون غرمبه می شه و پچ پچ ها این یارای قدیمی..مثل قارچا رشد می کنن و درد روماتیسمی اش می شن..بزرگتر می شن و پتکی می شن واسه خوابای آشفته اش..و اون بی خیالشون می شه..از بس ازشون عقب می مونه...خودشو می چپونه تو یه ذره جاش و آب دماغشو بالا می کشه..می شه آخرش همون حیوونه که ماتحتشو می خارونه تا بیکار نباشه...کاسه ی گدایی دستش می گیره و دوره میوفته تا واسه ی عروجش پول جمع کنه..انار هر سالو خشک می کنه و کنارشون می خشکه..چروک می خوره و برگ برگ نازک می شه..و باد مخالف عقبتر می ندازدش...توی هارمونیکاش جیغ می زنه و ملودیک بی صدایی حنجره اشو جلو میندازه تا شاید راه بش بدن..

گمونم خیلی عقب موند..از بس اصرار کرد که این گره  طناب دارشو اندازه کنه...از بس که هی موعظه داشت که واسه ملت بکنه...مونگولیسمش بازوبند نقطه دار زردش شد..عقب موند..و به آخرین کشتی لعنتی که از دانکیرک می رفت نرسید..اما دید که چطور ماه آخر شب رو موج شکنا تلو تلو خورد..مثه همون صدایی که دندوناش وقت افتادن می دادن..عقب موند اما واسه خودش تاسف نخورد..عین یه گه لجباز تو صورت همشون تف کرد و وقتی می خواست بمیره ما تحتشو بهشون نشون داد.. گمونم که نمرد چون باز عقب موند.. جیروس ها را ردیف ردیف اشباع کرد و از نو شروع کرد..قطعات پازلشو گم کرده بود..خرابش کرد و از اول شروع کرد تا باز به ناقصی اش برسه و بیشتر عقب بمونه..شبا هی نشست توی اتاق تدوین افتادنشو از اخر به اول انقدر مرور کرد که برخاستنش شد و اون وقت تیکه پاره های فیلم از یاد رفتگانشو بهش چسبوند.. تا بیشتر عقب بیوفته و غبطه ی عقب افتادنشو عقده ی نفهمیش کنه..دسته ی گرامافونه را انقده بچرخونه که صدای جیغ جیغوی خودشو بین نوتا بشنوه..

گمونم انقده عقب موند که شکایتی نداشته باشه....انقدر که خشتکشو بکشه رو سر همه چیزش...

اینم از این..یه سال دیگه هم تکید و تلنبار شد روی بقیه سالها...از چند دقیقه دیگه یه سال دیگه هم باز می شه تا بعدا مچاله روی بقیه تلنبار بشه..

اینم از سالروز تولدم.

  don't bother with the infection this everything has so rotten from within it's so fractured..it's so purulant that it has already collapsed , I was just so ready..damn..I swear I was so ready..so prepared..yet....hum

سر انگشتای زبرمو جا گذاشتم..

پیچ واپیچ و گیر دار..کشون کشون این درخته را دور می زنم..

انگار که روی پوستش دنبال زبریم می گردم..

----------------------

..معده امو شستشو دادن..خالیش کردن..حالا با چی پرش می کنن؟

می خوام بگم ..........بعزن ئث..یشئد ئث...اثمح ئث.... 

و دقیقا منظورم همین باشه...

..صدای آمدنم میاید...میاید تا منو باز ببره...

از هر گوشه سرک می کشن..

چشم می دوزن و فرار می کنن...دستم بهشون نمی رسه..نگاه خیره امو تحویلشون می دم و فرار می کنم...سفیدی گر گرفته ی چشمم جذبشون می کنه...می دوم و اونا جیغ کشون دنبالم می دون...آریستا بابا دستی تکون می ده و عبورشونو واسم سوت می زنه...از اون دور صدا می زنم « لعنتی ها..این جاسوسها منو دوره کردن» ... با کندیه همیشگیش بلند می شه و می دوه « چاره ای نیست..اینا را بهش برسون»  چرکای کف دستشو بهم می ده تا ببرم...و یه جایی اون پشتها زیر دست و پا می ره..کابوسم فراز و نشیب پیدا می کنه...تلو تلو می خوره و پاره می شه...چشماشون بیرون می پرن و سراسیمه دوره ام می کنن...یواش واسشون لا لایی می گم تا بقیه بیدار نشن...شایعه اش دور می چرخه ..چشماشون برق می زنه و راه میوفتن...و آریستا بابا دوباره از اول زیر دست و پا می ره...ریتمش عجیب آشناست...روحم روی تخت میخکوب می شه و چشما سر می رسن و آنژیوش می کنن...آهنربای بزرگو میارن و از توش خرت و پرتهامو در میارن..و ذوبشون می کنن و سرباز های سربی می سازن..که درختها را می تکونن... از لای درختا جاسوسا نگاهم می کنن...ملامتم می کنن و میوفتن و یکی یکی می میرن..آریستا بابا با گاریش سر می رسه...تلنبارشون می کنه..اونجا کف گاری..روی من که اونجا زیر گه و شاش و تهوع..دارم با انگشتام حسابشونو رسیدگی می کنم..همه بدهکار می شن..اینجوری پیش بره  زود ورشکست می شیم..

چشما سر می رسن و پیاده ام می کنن..چشم بندمو می خوان..تا نبینن کنار دیوار به چه افتضاحی می افتم..ترجیح می دن کسی حقیرانه جلوشون نمیره..جاسوسا از هر گوشه سرک می کشن و جیغ می زنن...و آریستا بابا ملامتشون می کنه..از اون دور برام سوت می زنه که یعنی هوامو داره..و چشما سیم هامو چک می کنن..انقدر ور می رن...که موعدش می رسه و رد می شه..انقدر که اتوبوس گردن شکسته ها می رسه..سری واسم تکون می دن ٬ سوار می شم و راهیم می کنن...

...به قولی خیلی جای غبطه خوردن داره...

توی اتوبوسه ی لعنتی...از هر گوشه اش سرک می کشن..با انگشت نشونم می دن و می گن «این همونه که ....؟» صدای خفه ای می گه « هیس..آره..» ..همه جیغ می کشن...و می ریم...و می ریم ....و می ریم..................

-----------------------------

هی وقت تلف می کنم..دست دست می کنم...

شاید که ورس ها یا حداقل کر های آهنگه را تقریر کنم...

..اما تا به خودم میام..کلیک..تموم می شه

کشیدنش کافیه

از جایگاه رفیعت پایین بیا و چله ی این کمونو رها کن

قدم که می خوای بزنی

دنبال سیگنالهای این گوی شناور بیا

unplug it, unplug

بذار از بیب بیب فراتر بره...به سکوتش برسه

از گوشه ی سوراخ سد مغزی خونیم اشباعم کن

قبل از این که سیل راه بیوفته

قبل از این که فرصت کنم باز صفحه های پرونده ی کوفتیمو نشونت بدم...

قبل از الان..خیلی وقت پیش...خیلی وقت پیش..

-------------------------

هی مرد...

مریضیم...خشکیدیم توی مه گرفتگیمون..

شکوائیه امو دست به دست بچرخون..

بیا دم گوشم نجوا کن..بگو

" the enzymes have decided, thus we shall be"

بگو تا باورت کنم.........

سر کلافه ی این دیوانگی را بگیر

و بچرخ و بچرخ تا من  از بینش بیرون بپرم

با باد برم و نیم چرخی بزنم و بالا برم

جایی که ریه هام جبابهای حریصی بشن که هوای رقیقو ببلعن

جایی که  از فشار درونیم بترکم

جایی که این هزار برج و باروی  دور تکه پاره هام از ترس داد بکشن

که قطره های سیاهم روی سر زائرین معبد دیوانگی ام بباره

سر کلافه امو بگیر

 گره کورهامو دستم بده

و بعد بچرخ

..فشارم بده..

بپیچونم...

تا قطره ی چرکین بودنم بیرون بیاد و جز سیاهی اش بقیه اش بخار بشه. 

........................................

تکه های حصارکشی شده ام زیاد شدند

انقدر که دست به دست هم دادند

و منو دوره کردند.

 

آخ که سگه نشسته...

که سراغشو که می گیرن

بگن «سلام٬ احوالاتت چطوره؟»

همین و دیگه حرفی نداشته باشن...

که سرک بکشن

به جز اون٬

گاهی پشت پرچینشم نگاه کنن

..گاهی که  دم می جنبونه

یا روزنامه را از دم در میاره

..پوزه اشو نخارونن

به چشاش زل بزنن و بگن

«این دفعه تو بگو»

..آخ که سگه  نشسته..

..که فقط روزای به درد بخوریش ماتیلدای عزیز نباشه

هر چند سال یه بار هم روز به درد نخوریش ماتیلدای عزیز باشه.

..که  اون گاهی ها که یادش می ره گاز نگیره را به جای

اون گاهی ها که یادش می مونه فراموش کنن..

..آخ که نشسته...

و انقدر سگ منطقی هست که بدونه

فردا که با گلوله خلاصش کردن..

جای سگیش زیاد خالی نمی مونه..

....

Flashback

جمعه، 30 بهمن، 1383

خزعبلات- سومین

 

 

منتظر هیچی نیستم..

روزهایی که می گذرن...همینطور بیهوده می گذرن...دنبال هم قطار می شن تا هفته ها٬ ماه ها و سالها را بسازن..بعضی روزها قطار می ایسته تا نفسی تازه کنه و بعد دوباره پوچ تر و سریع تر توی ابدیت ریل های موازی و غیر موازی و متقاطع و غیر مقاطع گم می شه...آخرش می رسه به اونجایی که همه ی قطارهای سرگردون آخرش اونجا می رن...خدمت اوراقچی بزرگ ...و بچه های لاستیک غلطان...و شبهای سرد و روزهای آفتاب تفتیده...

...کم کم غصه خوردن ساعت پنج مثل قرص خوردن ساعت هفت صبح می شه یه عادت...درد انقدر همیشگی و حاضر می شه که گم می شه...یه جوری که انگار بدون اونه که یه جای کار می لنگه...می گه ْGABA خوبه...درمونه این سیناپس های جلز ولز کننده ی مغزه...

 

راوی صفحه های رجیستری را ورق زد و گفت

«خونه ی ورق رو متقارن ساختم

و زیرش آروم٬ گذشتن زوزه ها را تسبیح انداختم

دم در فرش قرمز بید خورده پهن کردم

تابلوی چاله چوله ها و دست اندازها را خوش آمدید کردم...

و موندم با غریبه دوردست..

..و موندم تا روزی که اوردوز کنم..

تا روزی که کفاره ی زیر جلد زیستنمو داده باشم..»

 

مچاله و جمع و جور٬ خرچ خرچ باز می شم

 با تموم احترام به قوانین فیزیکی کمرنگ و باریک می شم

و با تموم سرعت سینه خیز دور می شم.

اینجوری تلگراف می رسه که زیر رسیدش غصه هامو امضا می کنم

و انقدر سریع می گذرم

که یارو هرگز برام معنی خطچین نقطه ها را نگفت

اینجوری داد می زنم که آهای!

که  واسه ی تو یا اون می شه ... ههی ...

و قبل از اینکه زار و نزاریمو ببینی

من و اونا و نزاری و بدبختیمون توی واگن شلوغه که مجبوریم توش رو سر هم بشاشیم

گم می شیم...

----------------------------------

وقتی همه ی عمرمو روی خاکای کنار باغچه حک کردم

باید این توقع را هم می داشتم

که گربهه خرابکاریشو اونجا کنه

که یه روزی یه بابایی روش خلط تف کنه

و با جای پاش من و خلطشو و خرابکاری گربهه و زندگیمونو  به هم بفشره

---------------------------------

غبار روب....غبار روب...غبار روب.......

دو صد چند بار. سالی که چنین بگذشت. دو صد چندباره.

زخمها قانقاریا شدن. پوست پوست ورق خوردن و کهن شدن.

دردشون خماری موج دار بودنم شد.

فریاد و آهشون..فرافکنی بودارم.

...می نویسم « دچار دگربارگی شده ام»

آریستا بابا لباس گروهبانی به تن٬ دیوارمو متر می کنه

می دونم که فردا بعد من می گه « طول جوخه اش از طول دیوارش بیشتر بود»

کاش لاقل توی اوج مارش وقتی که ریتمش با بادش می خوند

منو به اهتزاز در اورده بود.

..دو صد چندباره...سالیانی که چنین بگذشت...دوصد چندباره